رفته رفته به آتن رسیدم ، در دلم شوری برپاست که گوئی نمیداند چه میکند! و بعید است توانم تاب این شور و ولا را بیاورد ومن دلتنگم بسیار ، فردا باز خواهم گشت و بس...
حالا وقتی به خودم نگاه میکنم یاد اون لحظه ای می افتم که امیر کوچولو در پی دوست به زمین رسید و چه هاج و واج موند وقتی آدمها فقط حرفای اونو تکرار کردند!!! البته گیرم من کجا و اون کجا...
آتن ، آکروپلیس