کمی صادقانه تر

یادداشت های سید محمد مهدی حسینی پارسا

5 سال و دو کبیسه!

سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۶ 19:31

ميزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای ياد
يادی برای سنگ

اين بود زندگی؟

این یک حساب سرانگشتی است! 7 سال 365 روزه داشتیم! دو سالش کبیسه بود، می شود 2 روز بیشتر! خب 7 تا 365 می کند به عبارتی 2555 روز. بامزه است نه؟ رند شد! حالا آن روز کبیسه را که اضافه کنیم مقدس هم می شود! 2557 روز! حالا 7 سال! یعنی 2557 روز از زندگی دوباره اش می گذرد!  جالب است نه؟  همان عدد 7 مقدس... مود خودش هم همینطورها بود! غرق بود در افکاری پیچیده! با بیانی پیچیده، ساده، مسببش آن آلبوم اشعار حسین پناهی بود، آلبومی که برای اولین بار حدود اوایل دهه ی 80 بهش هدیه کرده بودم! من کتاب شازده کوچولو را هم در همان سال ها بهش هدیه داده بودم، خب خودش اهلی بود و بیش از شاهکار مشترک دوسنت اگزوپه ری و شاملو شیفته ی حسین پناهی شد! غرق در مفاهیم! غرق در آنی که خودش بخوبی می دانست چیست!  خیلی حالِ زندگی نداشت! بسیاری از اوقات از حال و هوایی حرف می زد که نمونه اش را در دنیا پیدا نمی کردی! این حال و هوا 6-7 سالی دوره اش کرده بود! درست یادم نیست اما همان اواخر بود! آخرای سال 88 یا اوایل سال 89، بعد از چندماهی بی خبری زنگ زد بهم که سید می خواهم ببینمت! خانه بودم، گفتم بیا اینجا، چند دقیقه ای نگذشته بود که زنگ خانه را زد! انگار که مثلن سر کوچه باشد! آمد بالا، چشماش رنگ دیگری داشت! برقِ دیگری! حرف هاش خیلی عجیب بود!  یعنی در اصل خیلی عادی حرف می زد! آنقدر عادی که ازش بعید بود! بوی زندگی می داد! یک طوری بهم رساند که بعله! تشتش زمین افتاده! عاشق شده! بامزه است نه! همیشه جمله ی کلیدی اش این بود: " اين بود زندگی؟ " آمده و از زندگی حرف می زند! از اینکه می خواهد زندگی کند!  عجیب بود خب!  مگر می شود! مگر داریم؟ اینکه دیگر چه گفت بماند! گفت و رفت و وارد زندگی شد!

چند ماهی گذشت، یک روز صبح حدود ساعت 10-11 کاظم زنگ زد!  داشتم رانندگی می کردم، صداش می لرزید!  عین جمله اش این بود:  سید!  ببخشید! حمید فوت شد!


اصولا خیلی با موضوع مرگ زاویه ندارم! یعنی پذیرشش برایم مشکل نیست! لااقل تا حالا که اینطور بوده!  مانده بودم چه کنم!؟ در لحظه آخرین دیدارمان بیادم آمد و اینکه این خبر اصولن نباید درست باشد! آن روزی که باهم بودیم حمید پر شده بود از زندگی! پس اگر این خبر درست است تکلیف آن برق در چشماش چه می شود؟!

مسیرم را عوض کردم! رفتم به سمت خانه ی پدری اش! خبر صحت داشت! ماندیم تا پیکرش آمد و رفت!

حسینی پارسا

اصلا یادم نمی رود، اواخر دولت دکتر احمدی نژاد به پیشنهاد سازمان میراث فرهنگی بزرگداشتی برای میرزامحمد تقی خان امیر کبیر برگزار شد که من تهیه کننده و کارگردان آن بودم. (که البته تاکنون دولت پولش را هم نداده است!) آیتمی در آخر مراسم مطرح شد که البته در کنداکتور ثبت نشده بود! و آن اهدای نسخه ی کپی شده ی ردای صدارت امیرکبیر توسط پیرمردی ترمه دوز به آقای رئیس جمهور یعنی دکتر احمدی نژاد بود. حتا می خواستند ردا را تنش کنند! که با هوشمندی کارمند مخصوص تشریفات داخلی رئیس جمهور مواجه و تنها آن ردا توسط پیرمرد ترمه دوز به رئیس جمهور اهدا شد.


به این دلیل گفتم یادم نمی رود که در سراسر مراسم چهره ی احمدی نژاد با بغض توام بود...
بغض رئیس جمهور گاهی می شکست و اشک می ریخت.

آنجا که پیرمرد ترمه دوز ردا را به رئیس جمهور اهدا می کرد به لبخند کسانی می نگریستم که بادمجان را دور قاب چیده بودند... و حالا هم همینطور. وقتی آن کارتون مضحک را در روزنامه ی آفتاب یزد دیدم که کلاه و ردای امیرکبیر را بر سر و کول دکتر ظریف نشانده بود بازهم همان لبخند بادنجان دور قاب چینی معروف مقابلم ظاهر شد!!

قصه ی بادمجان دورقاب چین ها به مراتب مهم تر از این قیاس های مع الفارق است...

برچسب‌ها: توافق , امیرکبیر , جوادظریف , احمدی نژاد
حسینی پارسا
از آتش گرفتن بچه های کوچکمان در مدرسه ی روستای شین آذربایجان خودمان تا به رگبار بستن آنها در مدرسه ی «سیندی هوک» ایالت «کانتیکِت» آمریکا...




فرشته های کوچک که آزارشان به کسی نمی رسد،  آن ها توانایی این را ندارند که کسی را بیازارند، اما حتا با باور کردن پلیدی های دیوهای سیاه که در قصه های دوران کودکی مان تا می توانستند پلیدی می کردند هم نمی شود درک کرد که چرا دیو های سیاه فرشته های کوچک را می کشند...

برچسب‌ها: شین آباد , سیندی هوک , دیوهای سیاه , فرشته های کوچک
حسینی پارسا

الان که می نویسم، مستندی در باب محمود گلابدره ای دارد از شبکه ی مستند پخش می شود.  آشنایی من با گلابدره ای به سال 89 برمیگردد.  نمایشگاه کتاب ، من مسئول غرفه ی جشنواره ی ملی جوان ایرانی بودم که در بام شبستان و البته سختی دایر کرده بودیم.  پیرمردی با صدای خش دار، بی تعارف آمد و گفت آهای آقا تو مسئول اینجا هستی؟  گفتم در خدمتم.  گفت بیا کمی حرف بزنیم.  گفتم بیا خب.   آمد و نشستیم، من بودم و مریم همسرم و او که نمی شناختمش.  گفت من رو میشناسی؟  گفتم سعادت ندارم.  گفت من گلابدره ای هستم.  اسمش را شنیده بودم!  گفتنم بله، گفت چه کارم ام؟  گفتم نمی دانم دقیق، اما اگر اشتباه نکنم نویسنده اید...  گفت من سیصد کتاب نوشتم، لحظه های انقلاب را نوشتم، چند سال در خارج کارتن خوابی کرده ام و گفت و گفت و گفت و من لذت می بردم. اگر چه او را بخوبی نمی شناختم اما لذت می بردم و افسوس می خوردم.

حس می کردم این مرد، مرد بزرگی است که گویا بزرگی اش اثبات نشده است... و افسوس می خوردم.  خب این یکی از بزرگ ترین معایب حاکمیت ماست.

آخرش گفت،  به رئیستون بگید بیاد تا من بهش بگم برای جوونا چکار باید بکنه.  گفتم چشم بهش می گم و گفتنم.

گلابدره ای رفت تا اینکه چند روز پیش خبر مرگش را شنیدم.   خدا رحمتش کند...


برچسب‌ها: گلابدره ای , گلاب دره ای , نمایشگاه کتاب , آشنایی من با گلابدره ای
حسینی پارسا

چه خبر است در این دنیای کذایی؟!

دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۱ 14:35

صبح تلویزیون را که روشن میکنی، پشیمان می شوی!   چه خبر است در این دنیای ...

این، اون را کشته است!  90 نفر در بغداد بر اثر انفجار کوفت آمریکایی کشته شدند!  ترکیه از تروریست های سوری حمایت می کند!  گل سرسبدش هم می شود تصاویری از سرقت اعضای بدن مردگان توسط قاچاقچیان بدن انسان!  تازه اولش هم می گوید، دیدن این تصاویر برای کودکان توصیه نمی شود!  نه جان من بیا و توصیه هم بکن...

اه!   چه خاکی بر سر آدم ها شده عده ایشان هزار غلط می کنند و عده ای دیگر هم غلط های آن ها را  اطلاع رسانی می کنند و عده ای هم می بنند و عده ای هم مثال من بهم می ریزند و فحش می دهند به آدم و عالم؟!

من خیلی بهم ریخته ام،  یکی بیاید و نجاتم دهد از این هزار توی دروغین مملو از تاری...

برچسب‌ها: تلویزیون , دنیا , دروغ , اه
حسینی پارسا

معصومیت خبرنگاران ایرانی!

پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۱ 2:23
از آنجایی که جایگاه مدیریتی ذلیل مدیران ما با چند خبر رسانه ای گوگولی مگولی با زلزله ی 10 ریشتری مواجه می شود خب نگارشگران آن اخبار نیز می تواند خود را مصون از هر کنترلی بدانند!

ربطش کجاست؟ اینجا را بخوانید:

تکمیل چرخه هدیه تحقیرآمیزارشادبه خبرنگاران

خبرنگارانی که برای دریافت هدیه رئیس جمهور با برخورد تحقیرآمیزی مواجه شدند این بار برای تکمیل اطلاعات در سامانه "سمان" وزارت ارشاد باید نسبت به دریافت "سوء‌پیشینه" از نیروی انتظامی و ارائه آن به وزارت ارشاد اقدام کنند.  (لینک)


گزارش این گناه کبیره را همانطور که ذکر شده خبرگزاری فارس نقل کرده است، آنچنان که گویی خبرنگاران عزیز ایرانی مورد هجمه ای نابخشودنی قرار گرفته اند!  چرا که خبرنگاران خدوم و زحمت کش و پاک و معنوی و روحانی ایرانی به دلیل برخورداری از موهبت معصومیت از ارتکاب هر گونه جرمی که منجر به ثبت سوء پیشینه ی کیفری شود مبرا هستند!  آنوقت همان مدیری که عرض کردم برای اخذ کوچکترین جایگاه مدیریتی می بایست از چندین نهاد امنیتی و اطلاعاتی و پلیسی گواهی عدم سوء پیشینه دریافت کند...

البته این قانون مرد و زن و معلم و مدیر و... نمی شناسد و اصولن برای همگان یکی و ضروری است.

عرض بنده هرگز به معنای نفی جایگاه اجتماعی محترم خبرنگاران نیست، بلکه معتقدم همانگونه که رفتگری زحمتکش، یا مدیری توانا و یا راننده ی تاکسی دارای جایگاه اجتماعی و انسانی هستند، خبرنگاران نیز از این جایگاه و احترام برخوردارند اما براستی و بواقع واکنش صورت گرفته به درخواست ارشاد مبنی بر اخد گواهی عدم سوء پیشینه ی کیفری نوعی گردنکشی زشت بشمار نمی رود؟  در واقع این سوال مطرح است که  به چه دلیل و حدیث! خبرنگاران از ارتکاب جرم مصون هستند؟ و آیا آنکه عده ای درگیر توهم و خود بزرگ بینی شده اند و از همه بدتر آنکه به نقل از خبرگزاری فارس معاونت مطبوعاتی وزارت فرهنگ در صدد لاپوشانی و تکذیب این خبر برآمده که به نوعی در مقابل این گردنکشی آشکار دست به کرنشی ذلیلانه زده است.


برچسب‌ها: خبرنگار , معصومیت خبرنگاران ایرانی
حسینی پارسا

نمی دانم چرا عده ی قابل توجهی از مردم کار خیر را سر می برند!
یعنی چی؟  یعنی اینکه فکر می کنند این کار چون خیر است باید انجام شود، حالا به هر نحوی...

منظورم اصلن این نیست که به هر دری می زنند که کار خیر کنند،  از قصه اینکه کامل بر عکس!  صرف اینکه کار خیر است می پندارند ضرورتی ندارد که حالا خیلی هم تمیز و با کیفیت باشد!  آنقدر هیاتی و شلخته و بی نظم و کر و کثیفش می کنند که حال آدم را بهم بزنند!
خب آخر مگر دنبالت کرده اند که خیر کنی،  توی سرت بخورد این کار خیر!  اصلن کی از تو کار خیر خواسته است؟!

می خواهی خیر سرت چار نفر را نجات دهی،  چهار هزار نفر را از برکت کار خیر محروم می کنی!  بس که بی نظمی و خلف وعده ات عرصه را بر دیگران تنگ می کند.

یادم هست یکی دو سال پیش همایش سالانه ی خیرین مدرسه ساز در برج میلاد، بی نظمی برنامه آنقدر عرصه را بر مخاطبین تنگ کرد که داد همه درآمد!  از صف دو کیلومتری بازدید از برج گرفته تا ترافیک فشرده ی گیت ورودی سالن که به یمن وجود مبارک تیم حفاظت رئیس جمهور تشکیل شده بود!

آخرینش هم همین چهارشنبه ی هفته ی پیش، کنسرت خیریه ی روزبه نعمت الهی  و مانی رهنما که تیم برگزار کننده آنقدر ناهماهنگی کرده بودند که آخر سر وسط اجرای برنامه ی بنده ی خدا مانی رهنما، بخاطر پایان زمان برنامه مسئولین اریکه ی ایرانیان در کمال بی ادبی پرده ی سن را بدون هماهنگی بستند!
حالا فکرش را بکنید، مخاطبین چه فکری کردند و چه بر احوال مانی رهنما گذشت...

ای داد بیداد...

برچسب‌ها: خیریه , کنسرت خیریه , خیرین مدرسه ساز
حسینی پارسا

این آی فیلم هم با همه ی مزیتی که در وقت پرکنی دارد ( این اصلن یک انتقاد نیست ) شده است کابوسی برای بازیگران نو نوار امروز!

با همه ی معصیتی که دارد، حاظرم شرط ببندم تعداد قابل توجی خواهش، انتقاد، حتا تهدید و التماس از سوی بازیگران خوشگل مشگل امروز به دفتر پخش آی فیلم رسیده است که آقا جان مادرتان این فیلم قدیمی من را پخش نکنید!

عجیب است این فلسفه ی آینه و خاطره و نوستالوژی و نوستاثری و این حرفها، عجبش از این است که در اکثر اوقات بجای تزکیه و پالایش، یک حس دردناک به نام " آخ آبروم رفت " به ارمغان می آورد!

اما جان دل، خربزه خوردن، اصولن در این مملکت لرز هم دارد...


ارادتمند همه ی دوستان عزیز نو نوار هم هستم!

یاعلی

برچسب‌ها: آی فیلم , دماغ , بازیگران
حسینی پارسا

مرگ مظلومانه ی یک جنایتکار!

شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۰ 13:48

چند روز پیش که سر شب و به یکباره رسانه ی ملی مان! تصاویر دردناک و مشمئز کننده ی قتل قضافی دیکتاتور جنایتکار لیبی را پخش کرد،  بشدت منقلب شدم!  آنقدری که خودم هم تعجب کردم که چرا برای مرگ چنین جنایتکاری اینچنین حالم بد شده است!

شک ندارم اسباب حکومت مردی شبه دیوانه همچون قضافی بر لیبی را نمونه هایی از همین احمقها ایجاد کردند که حالا او را در اوج زبونی و خفت در اسارت و به نامردی کشتند...

آیا اینها می خواهند بر آینده ی یک ملت حکومت کنند؟   وحشتناک است...

حسینی پارسا

بازم بوی شهید میاد...

شنبه ۲ مهر ۱۳۹۰ 13:12

بازم بوی شهید می یاد...   یه عالمه خیلی زیاد...

باید جانبازان جنگ را دریابیم، باید آنها را روی سرمان بگذاریم، باید ادای دی ن کنیم تا شاید که کاری کرده باشیم، شهدا که رفته اند و جایشان هم بد نیست،  باید جانبازانمان را دریابیم...

حسینی پارسا

هوای روزهای قدیم...

سه شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۰ 1:10

میگن چهل سالگی نقطه ی عطف زندگی آدماس...  نقطه ای که در سطر سطر پس از اون، البته اگر سطری مُقدّر باشه، ادبیات آدم ها، بنیه و بُروز آدم ها تغییر می کنه...

مدتیست که بد جوری احساس چهل سالگی دارم، در حالی که تنها در پایان دهه ی سوم عمری هستم که خدای خوبم بهم داده...

یاد ایام قدیم که می افتم بد جوری دلم لک می زنه واسه یه بغض عمیق، واسه هوای اشک و سکوت و نفوذ به ژرفای اندیشه هایی که ازش دور افتادم...

راستش من چندان فرصتی برای کودک بودن و نوجوان شدن و جوانی کردن نداشتم، هر چند به قدر خودم و به شیوه ی خودم کم هم جوانی نکردم...  تصویر خودم از گذشته اینه که خیلـــــــــــــــــــی زود بزرگ شدم و افکاری یافتم که مدتی از خودم جلوتر بود و حالا شاید این حس عمیـــــــــــــــــــــق چهل سالگی، اونم در پایان دهه ی سوم زندگی، نتیجه ی اون همه جلو جلو دویدن باشه...  ای داد بی داد...  ای داد بیداد...

حَرَجی نیست از احساس این ایام، الا حس عمیق دور افتادگی از جزیره ی دیدنها و اندیشیدها...

هر چند، الهی شکـــــــــر...

حسینی پارسا

ملـــــکه ایست این صرع...

پنجشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۰ 2:0
ریحانه سادات یاد داشتی نوشته بود که با خواندنش یاد حمید رضای عزیزم افتادم...
اون هم صرع داشت، باید دارو می خورد، همیشه، همیشه ی خدا، اگر نمی خورد آن روز تشنج روی شاخش بود، و اگر باز هم نمی خورد باز هم تشنج بعدی و همینطور ادامه داشت...   جوان فکوری بود این حمید رضای ما، آنقدر که از آن طرف بام اندیشه داشت می افتاد...   دلم برایش تنگ شده، حسابی...  دلم برای تشنج هایش هم حتا...
البته هر چه داشت از همین تشنج ها بود!   حس مرگِ همیشه همراه، عاشقش کرده بود، عاشق بود،  عاشق مرگ،  عاشق آدم ها، عاشق دویدن روی بام های دیار اندیشه...
یک بار که دست تنها بودم،  گفتم حمید بیا کمکم،  آمد، داشتیم برای محرم یک فضای مفهومی درست می کردیم،  شب شد، دیروقت، می دانستم باید برود، شب نباید جای دیگری می بود الا خانه ی خودشان!  دست تنها هم بودم!  باید فضا تا فردا آماده می شد،  گفتم خب حمید جان تو دیگر برو...  شاخ شده بود انگار!  نرفت،  هر چه گفتم برو نرفت!  انگار فهمیده بود بخاطر بیماری اش می گویم!  آخر بد لجی داشت با این صرع بیچاره!  صرع از دستش فلج شده بود!   ماند و تا دم صبح کار کردیم و تمام شد،  خوابیدیم،  صبح شد، بیدار شدیم، رفتم بیرون و برگشتم،  دیدم مثل مار به خودش می پیچد توی خواب! انگار می خواست پوست بیاندازد...   سرش را گرفتم توی بغلم...  و دندان هایش را مهار کردم که نگزد زبانش را،  بهتر شد،  گفتم حمید جان برو خونه قرص بخور،  لج کرده بود، نرفت،  دوباره تشنج کرد،  کار به اورژانس هم کشیده شد،  استراحتی کرد و بلند شد و گفت من برم خونه بخوابم!   گفتم وایسا با هم بریم، خودش رفت! چند دقیقه بعد نگهبان دوان دوان آمد بالا و گفت آقا سید دوستت افتاده زمین!  دویدم...  توی خیابان افتاده بود و داشت به خودش می پیچید...   سرش را گرفتم توی بغلم و دندانهایش را مهار کردم،  پوست انداخت! و آرام شد،  مردم طوری دورمان جمع شده بودند انگار نمایش می بینند!   گوشه ی چشم و سرش خونمرده شده بود بخاطر آسفالت!  محکم خوردن بود زمین...  رفتیم و خوابید...
سالها گذشت و حمید رضا مبارزه کرد،  این اواخر انگار صرعش مرده بود!   دیگر از مرگ حرف نمی زد و بلعکس، زندگی پیشه کرده بود،  عاشق شده بود!  عاشق دختری به نام سمیرا...  می آمد و می گفت که عاشق است!   بعد از مدتی سمیرا عقدش شد،  وام گرفتند،  زندگی پیشه کردند،  داشت از زندگی می گفت،  داشت چه چه می زد مثل بلبلی که انگار رها شده بود!  که مُرد...   ای داد بی داد،  ای داد بیداد،  حمید رضا درست هنگامی که از زندگی حرف می زد، مُرد!  گفتند داشت می رفت دنبال همسرش که بروند تالار ببینند برای عروسی شان،  تصادف کرد و...
بغ کردم،  گریه نکردم!   از مرگش گریه نکردم،  از این بغ کردم که بعد از عمری کشتی با مرگ، حرف مرگ، مرام مرگ، نفس مرگ، عشق مرگ! درست همان موقع که از زندگی حرف زد، مُرد...

البته کمتر کسی جدی می گرفتش!  گفتم که! آنقدری درگیر اندیشه بود که داشت از آن طرف می افتاد!  اما برای من جدی بود،  بعد ها فهمیدم برای دیگرانی هم جدی بود که کم بزرگ نبودند...   حمید یه طورایی وصله ای بود از من،  دوستش داشتم،  خیلی چیزها یادش داده بودم، صرع را فلج کرد و کشت و به زندگی رسید، اما بخشید...   زندگی را بخشید....  همیشه می گفتم حمید جان اینکه می گویند حق را باید گرفت، حرف درستی نیست!   حق دادنی است،  گرفتنی نیست، حقی که به آدم بدهند، لذت دارد، حقی را که گرفتی لذتش به این است که ببخشی اش!

آخی...  همچین یک ارزنی خالی شدم،  گریه عجب چیز خوبی است...

حسینی پارسا

حرمت هایی دریده و گوشهایی...

و تماشاگرانی که بودند و یزیدی بودند...

حسینی پارسا

امروز چهلمین روزه که "حمید رضای فتح آبادی" دیگر میان ما نیست... متاسفانه بواسطه ی اینکه درگیر بزرگداشت شهدای پرواز سی ۱۳۰ بودم نتونستم به آئین چهلمین روز عروجش برم، و تنها هنگام بازگشت و توی گرگ و میشی هوا سری به مزارش زدم در گلزار شهدای یافت آباد...

حمید رضا از بچه های کلاسهای تئاتری بود که در گروه "رواق" داشتیم، گروهی که بهترین لحظات عمرم رو در اون صرف کردم.

حمید اهل اندیشه بود، خیلی هم شور اهل اندیشه بود، گاهی اوقات اونقدری سوالهای عجیب غریب می پرسید که بهش می گفتم بسه پسر! سوال ها و داشته هاش از درونی بر می اومد که کودک بود... کودکی که خیلی زود بزرگ شده بود و از این رشد سخت پشیمون... خیلی حرف از مرگ می زد و شاید همین رفتارش مرگش رو باور پذیر تر کرده بود...

اما حمیدی که سالها از مرگ حرف زد، درست وقتی که داشت به زندگی فکر می کرد، کوله بار بست و رفت...

امروز که دیدمش، سنگ مزارش پوشیده بود از گلهای سفید، عکسی گرفتم به یادگار

روحش شاد...

حسینی پارسا

اسیر شدیم...

یکشنبه ۷ آذر ۱۳۸۹ 1:21
نمی دونم چطور شد که رفتیم سمت اونا...

اصلا نفهمیدم

اسیر شدیم...

اما کلی داره خوش می گذره! کلی بهمون می رسن! اینجا همه چی هست...

دلم تنگ شده!  می خوام بگردم...  نمی شه! نمی ذارن...

اسیر شدیم... ، کلی داره خوش می گذره...

حسینی پارسا

این بود زندگی...

یکشنبه ۹ آبان ۱۳۸۹ 23:30

در کمال ناباوری! امروز شاگرد کلاسهای تئاتر دوران سایه و سایه ها و رواق را دفن کردیم...

گفتند داشت می رفت دنبال همسرش تا به اتفاق بروند تالار پذیرایی ببینند برای جش عروسی شان...

عجیب بود امروز...

عجیب روزی بود امروز...

فکرش را هم نمی کردم برای آئین دفن حمید رضای فتح آبادی، همان کودکی که در جلد آدم بزرگ ها جا نمی شد، بلندگو نگه دارم...

البته فهمش هرگز سخت نیست که انالله و انا الیه راجعون... اما درکش چرا! سخت است...

خلاصه! الهی راضی ام به رضای تو و بس...

اما برای یادگار، در این شب اول قبری که حالا دیگر مونسی دارد به نام شاگرد در پی فهم، شعری از حسین پناهی را که حمید رضا بسیار دوستش می داشت، منتشر می کنم...

دانلود با حجم ۳۶۰ kb (کلیک)

لطفن پس از کلیک بر روی علامت پخش مدتی صبر کنید تا فایل صوتی لود و اجرا شود ، این فرایند بسته به سرعت اینترنت شما ممکن است ۳۰ ثانیه یا بیشتر طول بکشد.

برچسب‌ها: حمیدرضا فتح آبادی
حسینی پارسا

قربون صفات برم...

سه شنبه ۲۷ مهر ۱۳۸۹ 0:47
قربون صفات برم

                     قربون کفترات برم...

                                                          ......

حسینی پارسا

من هم به جبهه رفته ام!

یکشنبه ۴ مهر ۱۳۸۹ 1:38

سنم قد رفتن به جنگ را نمی داد، آخر جنگ یک سال و اندی از من بزرگ تر بود! وقتی تمام شد، جنگ را می گویم، من تنها ۷ سال و خرده ای داشتم... همان آخرهای جنگ بود که هرزگاهی، با وجود ۶ - ۷ سال سن، به جبهه می رفتم! اما سهم من از جبهه و جنگ، به جای تفنگ و دفاع، تنها گریه هایی بود بی صدا و پنهانی آنهم میان کپه ای از رختخواب که گوشه ی اتاق آخری خانه امان چیده شده بود...

راست می گویم، من هم بارها به جبهه رفتم، اما نه اینکه من بروم ، او می آمد به خانه ی ما! ، جبهه را می گویم... جبهه می آمد به خانه ی ما... با همه ی حسن ها و حسین هایش... با همه ی حاجی هایش... با همه ی خمپاره ها و تکه پاره شدن ها و فریاد های مردمانش...

جبهه با همه ی داشته هایش هرزگاهی می آمد به خانه ی ما، می آمد کنار من، کنار مادرم، کنار برادر و خواهر و پدرم...،  آن موقعه ها همیشه چشم پسرکی ۶ - ۷ ساله به سرکوچه بود که او بیاید... با آن ساک برزنتی و یونیفرم خاکی و چهره ی مهربانش... داش رضا را می گویم! و جبهه را... که انگار همیشه همراه داش رضا بود، انگار لای چفیه اش، انگار در ساک برزنتی اش پنهان می شد و می آمد به خانه ی ما... تا نصفه شبها، وقتی که داش رضا فریاد می زد، حسین مواظب باش... حاجی بچه ها همه تیکه تیکه شدن... ، من را ازخواب خوش کودکی ام ، هراسان، بپراند و با ناله هایی که داش رضا از داغی پشت سرش سر میداد، به گریه ای بیاندازد که از شرم، با سری فرو کرده در میان رختخواب ها، پنهان می کردم...

چه کسی می گوید، ما جنگ را ندیدیم... چه کسی می فهمد که حالِ آن روزهای من از هزار تا خمپاره ی ۶۰ و موج انفجار توپ ۱۳۰، دردناک تر بود؟ هر وقت کسی از قلدرهای محل تهدیدم میکرد، پشتم به داش رضا گرم بود... ، چه کسی جرات داشت به ما چپ نگاه کند؟ آخر من داداش کوچیکه ی داش رضا بودم... داش رضایی که دیگر شب ها برایش گریه می کردم... برای ناله هایش اشک می ریختم در پنهان... داش رضایی که تنها شریک غصه اش برای من ، رختخوابی بود که دهانم را می بست و ملافه ای که چشمان گریانم را پنهان می کرد...

و جنگ تمام شد... با همه ی خانمان براندازی اش تمام شد، اما جبهه هرگز از خانه ی ما نرفت! جبهه هنوز هم در خانه ی ماست... جبهه حتی گاهی با من تماس میگیرد و فریاد میزند، مهدی جان به دادم برس... بیقرارم... به دادم برس... و پشت این بیقراری یک دنیا حرف است، یک دنیا دردی که کسی توان درکش را ندارد...، و منی که چند کیلومتر آن طرف ترم، بی دست آویزی، گاز می دهم به ماشین و همزمان به ۱۱۵ زنگ می زنم که خانم اورژانس داش رضا بیقرار است... میگوید خونسردی خودتان را حفظ کنید، می گویم من خونسردم! می پرسد بیماری شان چیست؟ مِنمِنی می کنم و می گویم موج انفجاری است... نه می گذارد و نه بر می دارد و می گوید نشانی بدهید و من نشانی می دهم، و در آخر می گوید: آقا آمبولانس فرستادیم، شما هم لطف کنید زنگی هم به ۱۱۰ بزنید! شصتم خبردار می شود و با غروری آلوده به بغض می گویم: خانم! برادرم بیقرار است... روانی نیست!

جنگ تمام شد، اما جبهه هنوز با ماست، در ماست، در خانه ی ما مانده است...، در قلب مادرم جا خوش کرده... و امروز از داش رضای ما فقط جسمی مانده است که دیگر قرص های خواب آوری که دیو را هم می خواباند، کارسازش نیست و هیچ کس دردش را نمی فهمد... هیچ کس درکش نمی کند وقتی که با دیدن روپوش سفید دکتر مثل بچه ها می ترسد و می لرزد...

جنگ تمام شده! اما جبهه همچنان با ماست...

حسینی پارسا

علی عامه‌کن، در بستر بيماري

شنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۹ 20:15

مطلبی بدستم رسید که در عین بهت و بغض عینا" منتشر می کنم...

به گزارش «آرت نا» به نقل از نمادينه، متاسفانه اطلاع پيدا كرديم كه هنرمند برجسته تصویرگر و گرافیست ، علی عامه‌کن، درگیر بيماري سرطان است؛ سرطان تومور معده ،که گویا به ریه وي  سرایت کرده است.
بنا به اطلاع رسيده از نزديكان ايشان متاسفانه از وضعیت جسمی خوبی برخوردار نیست. 
در همين راستا ایمیلي از طرف یکی از دوستان علی عامه‌کن، گرافیست و تصویرگر به دستمان رسیده است:
علی، از تصویرگران جوان و موفقی است که تنها شرح برخی فعالیت‌ها و جوایز پرتعداد بین‌المللی‌اش را می‌شود با یک جست‌وجوی ساده اینترنتی دانست. و الآن هم نیازی به ردیف کردن این موارد نیست. علی بیمه خدمات درمانی دارد، اما متاسفانه مشمول طرح بیمه تکمیلی نشده یا اقدام نکرده یا هر چی.. به هر حال، این‌روزها که خیلی هم دیر بیماری‌اش را شناخته، هزینه‌های سنگین شیمی‌درمانی مشکلات جدی‌ای برای خود و خانواده‌اش پیش آورده است. نامه‌بازی‌های اداری هم عموما در این شرایط، نوش‌داروی بی‌حاصل اند.
فکر کردیم که بتوانیم روی هم‌دلی و هم‌راهی دوستان خود حساب کنیم...
شماره‌حسابی از برادرش گرفتم، با توضیح و تاکید روی این نکته که هم ما شأن علی را می‌دانیم، هم دوستان ما. حالا اگر دوستی توان و امکان هم‌راهی داشت، می‌تواند کمک نقدی‌اش را به این حساب واریز کند:
شماره حساب: ۰۰۰۳۵۲۷۵۱۹۰۱۱
حسن عامه‌کن طارم‌سری
عابر بانک تجارت شعبه ۳۶۱

برای شفا این دوست و دوستان دیگری که درگیر بیماری و رنج اند،دستي برآريم و دعايي کنیم.

حسینی پارسا

بی بی که رفت...

شنبه ۸ خرداد ۱۳۸۹ 1:30

بی بی که رفت، خانه ی پدری هم خراب شد...

آقا:

 ماند و خانه ای جدید! که دیگر بوی زندگی نمی دهد:

شیرینی خاطره را تنها در سالهایی می چشم که کودک بودم!

وای که چه شبهایی گذشت:

شیرین و واقعی...

کاش می رفتم و پرواز:

می کردم...

 

 

 

حسینی پارسا

تاکی فرو خورم این بغض سرد را ؟

یکشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۸ 23:56

 

حسینی پارسا

یک... ، دو... ، چقدر فاصله!؟

سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۸ 11:1

یک:

دو:

چقدر فاصله!؟

 

حسینی پارسا

به ما دادند و عشقش نام كردند...

چهارشنبه ۲ دی ۱۳۸۸ 22:28

حاج حسين در آخر، وقتي به عشق بين امام حسين(ع) و حضرت زينب (س) مي‌رسد، غزلي از فخرالدين عراقي مي‌خواند كه مي‌گويد:

نخستين باده كاندر جام كردند
ز چشم مست ساقي وام كردند

سر زلف بتان را تاب دادند
بسي دل‌ها كه بي‌آرام كردند

نهان با خويشتن رازي بگفتند
سپس بر عالمي اعلام كردند

به عالم هركجا درد و غمي بود
به ما دادند و عشقش نام كردند

چو خود كردند راز خويشتن فاش
عراقي را چرا بدنام كردند؟ 

 

حسینی پارسا

این حس خستگی...

جمعه ۲۷ آذر ۱۳۸۸ 1:32

هی...

من مانده در دهر زبان ، بی زبان شدم...

من در حریمِ حُرم حَرم بی امان شدم...

الهم عجل لولیک الفرج

 

حسینی پارسا

بهنود را کشتند!

یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۸ 8:33

بهنود شجاعی ، سحر گاه امروز یکشنبه ، بعد از ادای آخرین نماز سحرگاهی اش ، اعدام شد...

بهتم پاک نمی شود ، هرگز...

چرا نرفتم؟!

چرا دیشب به اوین نرفتم...

بغضم ترکید ، با بهت... ، مگر می شود باور کرد؟!

شما خودتان باورتان می شود؟

بهنود را به خوبی بیاد نمی آورم ، اما اطمینان دارم او به خوبی مرا می شناخت!

اولین باری که به کانون رفتم سال ۸۱ بود ، از آن به بعد مرتب میهمان بچه های کانون بودم ، راستش رفقای من در کانون عمومن همین بچه های "قتلی" بودند! چرا که آن ها معدود میهمانانی هستند که سالها حضور در کانون را تجربه می کنند و همین تداوم حضور می شود اسباب رفاقت امثال من که در کانون رفت و آمد داریم...

دیشب ، اصلن فکرش را هم نمی کردم که بهنود اعدام شود ، درست است ، کوتاهی کردم ، باید می رفتم ، اما درمانده بودم در خود... گفتم اینبار هم حکمش به تعویق می افتد ، اما افسوس...

افسوس...

افسوس...

که چقدر زود دیر می شود...

که چقدر زود دیر شد...

هر چند اطمینان دارم ، اگر دیشب را در مقابل اوین می گذراندم ، تا مدت ها آن لرزه ی معروف همه ی وجودم را تصرف می کرد ، گر چه حالا ، بهتی عظیم ، همه ی وجودم را در انحصار خود دارد...

دلم برای بچه های کانون تنگ شده است...

برای مصطفی که هنوز در کانون است و منتظر بخشش اولیای دم...

برای فرامرز که مدتی پبش به زندانی دیگر منتقل شد...

برای علی که سالهاست در زندان کرج منتظر اجرای حکم اعدامش است!

دلم برای انسانیت تنگ شده است...

صدای یا حسین هایی که مردم برای به رحم آمدن دل اولیای دم سر میدادند (اوین آن چهار شنبه ی شوم)

اشتباه نکن عزیز مخاطب!

من حق اولیای مقتول را رد نمی کنم ، از منظر من هم قصاص حق والدین مقتول است...

اما از انسانیتی حرف می زنم ، که مدیران حاکمیت ما ، مدت هاست با کج روی های مدیریتی خود کم رنگش کرده اند...

مسئول مرگ آن نوجوان هایی که قتلشان به گردن بهنود و علی و فرامرز و مصطفی افتاده است ، چه کسی است؟

چقدر توی سر خودمان زدیم که آهای مدیر فرهنگی ، مدیر آموزش و پرورش ، مدیر... " نوجوانی ، بحرانی ترین دوره ی عمر انسانهاست" اما کو گوش شنوا ؟!

هیچ کس گوشش بدهکار نیست!

تنها مرکز فرهنگی نوجوانان را هم در این کلانشهر افسار گسیخته و زوار درفته ی تهران ، براحتی تعطیل کردند!

مسئول این قتل ، این اعدام ها چه کسانی هستند؟

بهنود؟

مصطفی؟

علی؟

فرامرز؟

بهنود امروز کشته نشد! بهنود را همان روزی کشتند که به خواسته های انسانی اش توجه نکردند! ، بهنود را آن روزی کشتند که به نوجوانی و دنیای سرشار از جنب و جوشش اهمیت ندادند... بهنود را آن زمانی کشتند که...

دلم برای " آقا حسینی" گفتنهای بچه ها تنگ شده...

لعنت...

لعنت...

لعنت...

حسینی پارسا

باز هم حس سرما!

شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸ 21:33

یک ساعت پیش از طریق یکی از رادیوهای بیگانه! از قرار اعدام بهنود شجاعی مطلع شدم...

این حس تکراری لعنتی...

سری زدم به وبلاگ وکیل بهنود شجاعی ، محمد مصطفایی اینطور نوشته بود:

امروز صبح بهنود شجاعی برای ششمین مرتبه به قرنطینه زندان اوین منتقل شد تا مراحل اجرای حکم اعدام را در تنهایی خود مرور کند. برای اولین بار که بهنود را به پای چوبه دار بردند. چهار جوان دیگر هم همراهش بود. او اعدام نشد ولی چهار جوان دیگر به پای چوبه دار رفته و مجری حکم طناب دار را بر گردن آنها انداخت و بهنود لرزش های بدن آنان را دید و ترس و وحشتش هزار برابر شد. تا یک ساعت دیگر بهنود پدرش را خواهد دید. به هر جایی که لازم بود سر زدیم و التماس کردیم و موارد غیر قانونی بودن اجرای حکم را گفتیم ولی متاسفانه گوش شنوایی پیدا نکردیم. شاید تا لحظاتی دیگر در خروجی های خبرگزاریها، خبر توقف اعدام را ببینیم. و من امیدوارم چنین باشد. اصلا باورم نمی شود که بهنود بی مادر تا ساعاتی دیگر اعدام خواهد شد. امروز ساعت ۳ صبح خبرداده اند که در زندان اوین باشم ای کاش افرادی باشند که بتوانند از با خانواده اولیاءدم صحبت کنند و آنها را متقاعد کنند که جلوی اجرای حکم را بگیرند و گذشت کنند. بهنود و این نوجوانان بی پناه را را تنها نگذارید.

احساسِِ حالا ، بسیار برایم آشناست... بسیار برایم غریبه است!

آشناست از آنجا که مرا یاد لرز اندام می اندازد در نیمه شبی تابستانی! و بوی حلیمی صبحگاهی! و غریبه است از آنجایی که باورش برایم بسیار سخت است...

هی می خواهم بلند شوم ، شال و کلاه کنم ، بروم به سمت اوین تا شاید یکی بیشتر که باشد ، والدین مقتول ، دلشان به رحم آید ، اما نمی شود! دلم ، قلبم ، روحم چنین اجازه ای به من نمی دهند...

راستش عزیز مخاطب!

آنقدر در خودم گرفته ام و مایوس که توانی ندارم برای رفتن...

آه... که چقدر سخت می شود عرصه بر آدم آنجا که درد خودت ، از درد دیگری چرب تر می شود برایت... ، به نظرم اینجایی که من هستم ، حالا آخر دنیاست! چرا؟ چرا که حرف استاد دارد بی رنگ می شود و بو... آنجا که آموخت مرا: اگر دردت از آن خودت است ، برای خودت نگه دارش و اگر از آن مردمت است آن را در نقشت ، فیلمت ، شعرت فریاد کن...

هوای دل ، ز بوی خون ، کمی غلیظ شده است!

دلم ، به ترمه و باران قسم  ، که لیز شده است!

قسم به طره ی مشکل گشای تو ای دوست...

بیا که فکر و امانم ، بسی ، مریض شده است!

مرا به جان امانت  ، همان طلایی باد

از این دیار ببر ، دشنه هاست که تیز شده است!

میان کوچه و اهلش ، دگر مروت نیست

بیا ز جانب گندم ، که شر عزیز شده است...

 

*۱-  اشاره به گندم ، امانتی که نزد حضرت  آدم بود

*۲ - اشاره به رقص گندمزار میان باد

حسینی پارسا

یا جده ی سادات...

دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۸ 2:27
- نذر گندم...

- پابوسی آقایی که اون مرد ساده ی لُر ، با زبونی بی پیرایش ، خطابش می کرد ، یا اموم رضا! تو که مِیای ضامن یه آهو دِ مینِ بیابن مِری ، فک نِمُونُم که بخوی ضامن مُو نِری! ...

- حالا هم که قصد قربت و چله ی پابوسی آقا و جمکران...

یک طرف...

یک طرف هم  ، همه ی ارادتی که به رضایت خدا ، توی این دل کوچک موج می زنه...

نشم مثال رطب خورده ای که منع رطب کرده!

یا مولا...

انت الکبیر و انا الصغیر...

و هل یرحم الصغیر الا الکبیر ...

 

فایل صوتی توسل: (محصول رادیو جوان)

 

دانلود با حجم ۷۲۴ کیلو بایت (کلیک)

لطفن پس از کلیک بر روی علامت پخش مدتی صبر کنید تا فایل صوتی لود و اجرا شود ، این فرایند بسته به سرعت اینترنت شما ممکن است ۳۰ ثانیه یا بیشتر طول بکشد.

 

حسینی پارسا

راز...

پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸ 5:45
بزرگی مثل راز می مونه!

درست وقتی که بیش از دو نفر ازش خبردار بشن ، دیگه وجودی نخواهد داشت!

امام بزرگوارمون حضرت صادق "که سلام و درود خدا بر اوست" می گن:

لطفی که به زبون جاری بشه ، لطفش رو از دست می ده!

خدای من!

به من بصیرتی عطا کن که لطف بزرگواری رو از رو دست خط خودت سرمشق کنم...

عنایتی کن!

نَفسِ معرفتِ بزرگی رو به سکوتش درک کنم تا جار زدن این راز! ، که توفیق بزرگواری در سکوتی نهفته است که به اون عطر و بوی انسانی می بخشه...

* دلتنگی های این شبها...

* پس نوشت!: شب های توفیق تکامل دل و دین ، یه جورایی هوائیم کرده تا سر بذارم به دنیای سکوتی که رازش توو عنوانش یه طورائی هوشیگری میکنه! مثال سکوتی می مونه این فکرِ فشار! که برتر از هزاران فریاده... درست مثال شبای قدر که (Better than a thousand nights)  الذی انزل فیه القرانه! که برتر از هزار شب و لطفش ، پنهانه...

آمین...

حسینی پارسا

حاشا ، که جان آدمی کشک شود!؟

پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۸ 12:7

آهای حکومت!

جان آدمها کشک نیست که مرگشان اینقدر عادی باشد!

چند نفر باید بمیرند تا شما ککتان بگزد و کاری کنید؟

تا اقل نه روزی را ، حتا ساعتی! را به عزا بگذرانید!

تا مرگ دسته جمعی آدم ها بدیهی نشود!

هیچ به دیروز و امروز ایران توجه کرده اید؟ آدم ها می گویند ، دیدی!؟ هواپیما سقوط کرد و همه مردند!

همین! همین؟

وای ، وای ، وای چقدر بی خیالی!؟ شرمتان نمی شود! 

ارمنستان عزای عمومی اعلام می کند!  آنوفت مردم ما دارند مرگ های دسته جمعی پی در پی را تمرین می کنند!

شاید برای روزی که قرار است با یک بمب دود شویم ، خودمان و دودمانمان و هستیمان و برویم روی هوا!

داریم تمرین می کنیم مرگ های عجیبی را که عجیب تر! ساده شده اند به قدر خون دماغ شدن پسر همسایه در آفتاب فوتبال بازی کردن های تابستان!

خدای من!

پاسخ سنای ۵ ساله و سینای ۳ ساله را چه بدهم وقتی می پرسند: دائی! چرا هپیما افتاد؟ آدماش چی شدن؟!

ایرنا - گزارش تصویری (کلیک)

حسینی پارسا

هوای حوصله ابری است ، می دانی؟

پنجشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۸ 0:7

حسینی پارسا

حلیم بعد از مراسم اعدام می چسبد!؟

پنجشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸ 12:33
این داستان واقعی است؟

۲.۳۰ صبح بود ، پی ردیابی لینک های ورودی وبلاگم که معمولن کار همیشگی ام هست به وبلاگی رسیدم که چند روز پیش در اون نظری ثبت کرده بودم ، یکباره خبری به چشمم خورد که بی قرارم کرد ، بر اساس اون خبر قرار بود تا چند ساعت دیگه دو نوجوان ۱۸ و ۱۹ ساله در زندان اوین اعدام بشن! بر پایه ی درخواست نویسنده ی وبلاگ که وکیل محمد مصطفائی نام داشت ، شال و کلاه کردم و ضمن تماس با دوستم رضا به سمت زندان اوین حرکت کردیم ، ظرف کمتر از ۳۰ دقیقه به مقابل دربی رسیدم که بیش از ۵۰۰ نفر در اونجا تجمع کرده بودند ، ابتدا تصورم این بود که این آدم ها برای جلوگیری از اعدام امیر و صفر دو نوجوان قتلی اینجا هستند اما بعد از پرس و جو میان اونها و گرم گرفتن با یک سرباز وظیفه متوجه شدم تجمع صورت گرفته مربوط به اقوام ۱۰ نفریه که قرار امروز عدام بشن! ضبط صوت موبایم رو روشن کردم و میان مردم چرخیدم ، برام مهم بود بدونم این تجمع سازمان یافته است یا خیر اما بی نظمی  موجود جماعت حکایت دیگری میکرد ، اینها کسانی بودند که نه برای اغتشاش ، نه برای جیق و داد و تنها برای آن آمده بودند تا شاید با توسل به خدا و شاید ترحم اولیای دم و شکاک از مرگ عزیزانشون که هرچند شاید به عمد مرتکب قتل نفس شده بودند ، جلوگیری کنند ، چند جوان امروزی میان جماعت تلاش می کردند با فریاد های یا حسین ع ، یا ابالفظل ع ، یا زهرا س و ذکر نام انبیاء دل اولیای دم رو به دست بیارن ، و در هرباری که سکوت بدست می آمد ، صدای گریه هایی آرام ، چشم های منو متوجه ی چشم هایی می کرد که پر بودند از اشک و تمنا...

به ادامه ی مطلب بروید... >>

ادامه نوشته
حسینی پارسا

بچه باش. بچه باش، اما بچه‌ی زرنگ باش. بچه‌ی شرور و گيج و خنگ به درد نمی‌خورد. تو بچه‌ی زرنگی باش. پدر چهار تا بچه اين‌ها را گذاشت توی اتاق و گفت اين‌جاها را مرتب كنيد تا من برگردم. می‌خواست ببيند كی چه كار می‌كند. خودش هم رفت پشت پرده. از آن‌جا نگاه می‌كرد می‌ديد كی چه كار می‌كند می‌نوشت توی يك كاغذی كه بعد حساب و كتاب كند برای خودش.
يكی از بچه‌ها كه گيج بود يادش رفت. يادش رفت. سرش گرم شد به بازی و خوراكی و اين‌ها. يادش رفت كه آقاش گفته خانه را مرتب كنيد.
يكی از بچه‌ها كه شرور بود شروع كرد خانه را به هم ريختن و داد و فرياد كه من نمی‌گذارم كسی اين‌جا را مرتب كند.
يكی كه خنگ بود، وحشت گرفتش. ترسيد. نشست وسط و شروع كرد گريه و جيغ و داد كه آقا بيا، بيا ببين اين نمی‌گذارد جمع كنيم، مرتب كنيم.
اما آن كه زرنگ بود، نگاه كرد، رد تن آقاش را ديد از پشت پرده. تند و تند مرتب می‌كرد همه‌جا را. می‌دانست آقاش دارد توی كاغذ می‌نويسد، بعد می‌رود چيز خوب برايش می‌آورد. هی نگاه می‌كرد سمت پرده و می‌خنديد. دلش هم تنگ نمی‌شد. می‌دانست كه هم‌اين‌جا است. توی دلش هم گاهی می‌گفت اگر يك دقيقه ديرتر بيايد باز من كارهای بهتر می‌كنم.
آخرش آن بچه‌ی شرور همه جا را ريخت به هم ديگر. هی می‌ريخت به هم هی می‌ديد اين دارد می‌خندد. خوش‌حال است. ناراحت نمی‌شود. وقتی همه جا را ريخت به هم، همه چيز كه آشفته شد، آن وقت آقا جان آمد. ما كه خنگ بوديم، گريه كرده بوديم، چيزی گيرمان نيامد. او كه زرنگ بود و خنديده بود، كلی چيز گيرش آمد. زرنگ باش. خنگ نباش. گيج نباش. شرور كه نيستی الحمدللـه. گيج و خنگ هم نباش. زرنگ باش. نگاه كن پشت پرده رد تنش را ببين و بخند و كار خوب كن. خانه را مرتب كن.

"حاج اسماعیل دولابی" به نقل از جهان نیوز

حسینی پارسا

وقتی که سکوت خونی می شود...

پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۷ 16:42
سکوت ، خون ، خون ، سکوت ...

و بیرقی سرخ... حالا مدتهاست ، برافراشته از نشانه است... به نشانه ی مظلومیتی تاریخی...

تاریخ تکرار می شود؟

اگر ، شناخت من ، از درد حسین (ع) ، غم آب و تشنگی نبود...

امروز ، غزه ، کربلا نبود...

مجموعه عکس از غزه (کلیک)

چاره ای جز سنگ نیست ، صهیونیست را با سنگ بزن (کلیک)

الهم عجل لولیک الفرج

حسینی پارسا

از ریشه مردود است که دلت بدرد نیاید وقتی صدای ناله های جانداری را می شنوی... حال چه فرق می کند ، که او انسان باشد یا جاندار دیگری؟!

وقتی فیلمی تقریبن گویا از حمله ی آن مرد عراقی به آن مثلن انسان (بوش) را دیدم و البته واکنش آن همه آدم امنیتی در قبال او... ، یک سوال در ذهنم شکل گرفت ، که: " چه چیز باعث می شود تا کسی ، کسی دیگر را با لنگه کفش بزند؟! "

و اینکه شاید بتوان پاسخ این سوال را در رفتار یک کودک که مورد آزار فردی قوی تر از خودش قرار گرفته ، شاکی شده و کاری دیگر از او بر نمی آید ، دریافت...

منتظرالزیدی بوش را خجالت زده کرد...

و دردناکی این ماجرا وقتی شفاف تر شد که از مفهوم جملات آن مرد خطاب به آن مثلن انسان(بوش)  ادا کرد ، سر درآوردم که با پرتاب اولین لنگه کفش گفت:

«اي سگ! اين هديه‌اي از سوي عراقي‌ها به توست؛ اين بوسه خداحافظي است.»

و دکلمه ای دیگر که لنگه کفش دوم او  را ، خطاب به بوش همراهی می کند:

«اين از سوي بيوه‌ها، يتيمان و افرادي است كه در عراق كشته مي‌شوند»

<<تماشای فیلم>>

شاید نتوان کار آن مرد عراقی که بی تردید از تعرض فرزندان آن مثلن انسان (بوش) "بی نصیب نمانده است" و شاید همسرش ، شاید فرزندش ، شاید خواهر و برادر و پدر و مادرش را در این تقابل وحشتناک و وحشی گونه از دست داده باشد ، را تائید کرد ، اما هر چه کردم نشد که وی را شماتت کنم! این نقطه ای درد ناک است هر چند من روی این شهامت نام "شهادت" می گذارم... اما این نام گذاری هم از درناکی آن نمی کاهد...

من آن مرد را چون کودکی یافتم که نهایت توانش را در قبال یک تجاوزگر به خرج داد و خرسند شدم وقتی شنیدم که آن لنگه کفش های مقدس در حراج نمادینی ، ۵۰۰.۰۰۰ دلار آمریکا! قیمت گذاری شده و     بی تردید بسیار بیش از این می ارزند...

منتظرالزیدی ، کودکی قهرمان است...


اما:

غدیر خم مبارک

الهم عجل لولیک الفرج

 

حسینی پارسا

يك صلواتي ديگر!

دوشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۷ 23:50
وقتي كه همه چي مدرن مي شود اما ادبيات سنتي باقي مي ماند ، ما می مانیم وتكليف پرتقال فروش!

بعد از "ون" صلواتي ، حالا "بلوتوث" صلواتي!

انصافن در این باب حرفی برای گفتن ندارم!

گواراي وجود!

 

حسینی پارسا

دارم از چه حرف می زنم!؟

دوشنبه ۸ مهر ۱۳۸۷ 2:23

پسرک کوتاه قد و فسقلی اومد روی سن ، گفته بود می آید که بخواند و خواند: الهي دستت بشكنه كه خنجرت خورد به جونم...

سر كلامش با آدم و جاندار نبود ، و خواند : روزگار چرخيد و من اسير درمان شدم ، توي بد بياريام راهي زندان شم...

اون راهي زندان شده بود ، شايد با سني كمتر از ۱۵ سال... به جرم اسيد پاچي...

ديگري امد و گريست... در خودش البته ، بغضي كهن داشت و گفت ما غلط رفته ايم و شهامت داشت... شهامتي كه شايد همه ي غلط كرده ها و رفت ها حتي براي مرور جرم هايشان ، فقط پيش خودشان ، نداشتند و من تحصينش كردم... مردم گريه مي كردند و گاهي كسي با اشك از جايش بلند مي شد و به مددكاري مي رفت و چند صد هزار توماني و چند ميليون توماني حبه مي كرد... دوباره ياد آن جمله ي پائولو افتادم كه از زبان پترس مي گفت ، وجدان دردمان ساكت مي شود و قتي سكه اي به گدا مي دهيم... اما براستي اين همه ي مسئوليت ما در قبال اوست...

با جرات تائيد مي كنم ، كه اون نوجوان ، از سر بد بياري و چرخش نامراد روزگار ، حالا هفت ماه است كه در زندان نوجوانان بسر مي برد و معلوم نيست كي خلاص خواهد شد... بد بياري ، كه عده اي شكم گنده و... كه حالا روي همان صندلي پيامبران نشسته اند ، باني اش هستند...

۶۵ ميليون تومان ، نقد و غير نقد... حبه شد ، اما چه فايده؟! "جمله ي كليشه اي" : مگر پول خوشبختي و يا حتي خوشوقتي مي آورد؟!!!

عده اي كه آمده بودند ، خلاص و غيره خلاص ، خالص و غير خالص ، اي كاش خدا اين فرصت ها را از انسان نگيرد و الا چه وقت انسان مي توانست به زندگي ادامه دهد...

حالا اشك خون به چشم ، اينو واست مي خونم - الهي دستت بشكنه كه خنجرت خود به جونم...

 

حسینی پارسا

امروز عصر بود كه رسانه  ي ملي ، سالهاي جنگ رو بازخواني كرد! آن موقع ها من خردسال بودم و نمي فهميدم كه چه بر سر ايران ما آمده است! البته بازگشت هرزگاهي برادر بزرگ خانواده از جبهه و ناله هاي شبانه اش ، اين من خردسال را روز به روز سالخورده تر مي كرد... گفتم كه گفته باشم ، اگر چه آن موقع ها خردسال بودم اما چندان هم ازغافله عقب نماندم و از همه ي آن رشادت ها ، رشادتهائي كه مردم درمانده از حتي نان شب! مردم داغديده و داغ شده از ظلم چند صد ساله ، مردمي كه به حق ، به نان شبشان محتاج بودند ، ما هم بي نصيب نمانديم...

امروز بي قرار شدم وقتي رسانه ي ملي سالهاي جنگ را با تصاويري بازخواني كرد كه تاثيرش حتي از ، روي مين پريدن جوانهاي جان بركف آن زمان ، بيشتر بود! امروز دوباره بار بي قرار شدم...

بي اختيار ياد آن آقا سيدي افتادم كه 20 روز پيش نامه اي به من داد ، شرح حال بدبختي هايش ، و خواسته بود كه آن را بدهم به يكي از سناتورهاي مجلس خودمان تا كه شايد كمكش كنند و زن و بچه اش را از خاك و خل خانه اي نيمه ساخته و بدون سقف در قلعه ي حسن خان ، كه با پرداخت حق سادات عده اي خداشناس و كلي قرض و مرض خريده است ، نجات دهند.

امروز رسانه ي ملي تصويري از آن جوان تازه داماد نشان داد كه حتي حلقه ي ازدواجش را به رزمندگان ا تقبل كرده بود ، نمي دانم شايد آن جوان آنروز ،‌ همين آقا سيد امروز باشد كه در زندگي جاري اش مانده است... مردمي كه هيچ نداشتند ، اما حتي مرباي دست پخت زن خانه را به رزمندگان هديه مي كردند! مردمي كه هيچ نداشتند اما آن زيروي كف خانه اشان را به رزمندگان پيشكش مي كردند و آن نماينده ي جامعه ي كليميان ايران كه يك ميليون ريال پول رايج آن موقع را به رزمندگان هديه كرده بودند...

اين سوال بزرگ همه ي ذهن كوچكم را قبضه كرده است كه هزينه ي جنگ را چه كساني پرداخت كردند!؟ افسوس كه بعد از نزديك 30 سال آن مردم فقير كه همه ي داشته اشان ، جان و مالشان را صرف كردند ، امروز هم همان مردم فقيرند و...

اما! امروز همان رزمندگان بازمانده ازجنگ بودند... همان هائي كه نه مثال آن موقع بلكه كمي كم تر... ، دستي ، پائي ، نخائي ، رواني كمتر از آن زمان! ركورد جهان را شكستند...  آبرويمان را خريدند...

به خدا قسم كه بايد خدا را قسم بدهيم به آن رشادت ها ، به آن شهادت ها كه فرجي شود ، كه اين سوال را كسي بيايد و پاسخي دهد كه چرا آن كساني كه آنروز در سوراخ هايشان خزيده بودند ، امروز نقش ارباب كساني را بازي مي كنند كه همه چيزشان صرف پايداري مليت ايران زمين شده؟؟؟

اين سوالي است بزرگ ، كه هيچ كس ، هيچ كس توان پاسخش را ندارد...

 

حسینی پارسا
یک پرواز تا به چه حد می تواند عمیق باشد!

جالبه! این معنای دقیق رابطه ست! این چند سالی که نبود کسی نفهمید کجا بود! و درست همان وقتی که تیتر شد " خسرو برای زنده ماندن شکیبائی نکرد " یکباره همه فهمیدند که چقدر دوست داشتنی بود! نمی خوام بگم این خلق بد هست یا خوب! عمق این ماجراست که مثل نرده بوم عمل می کنه!

برای خاکسپاری ، برای خداحافظی و سفارش سلام!

استاد خسرو شكيبائي

خدانگهدار شکیبائی!

 

حسینی پارسا

آدم هاي كثيف!

دوشنبه ۳ تیر ۱۳۸۷ 11:33

دنياي كثيف!

آدم هاي كثيف!

بله! معادله ي مجهولي نيست! ارمغان دنياي كثيف ، آدم كثيفه! و هديه ي آدم كثيف ، دنيايي كثيف تر!

دنياي كثيفي! كه به خودش قانع نيست!

آدم هاي كثيفي كه به خودشون قانع نيستند!

به يكي قانع نيستند!

جشن هوسراني ها در كالبد هائي كه بطني پاك و فطرتي خدائي دارند!

دوست داشتم سكته كنم!

شايد هم داشتم كه اين كار رو مي كردم! داشتم سكته مي كردم! فكم براي چندين لحظه بي اختيار تكان خورد!

گوئي كه سردم شد!

يكباره سردم شد! و بعد داغ شدم! سرم داغ شد! چشمانم دوست مي داشت كه آتش فشان اشك باشد!

"منم دوست دارم كه ...."

چقدر از هوائي كه تنفس مي كنم ، دلخورم!

اين نخستين باري است كه دلخوري در وجودم نهادينه مي شود! كينه مي شود! آي اي خدا! كينه در من راه جسته است!

گمشيد! دور بشيد از من!

بايد فرار كنم!

بايد به ابديت فرار كنم! بي آنكه به او پيوسته باشم!

مانائي در يادها ، وقتي ياد آلوده است به كينه و نفرت! آه... نفرت! چقدر از تو گريزانم! چقدر از تو فرار مي كنم! چقدر زشتي تو مرا آزار ميدهد!

اين مانايي چه حاصل دارد! جز نامرادي ايام!

از شاخك هاي سوسك هم چندشم نمي شود! وقتي با محبت به سوسك نگاه مي كنم! او را نمي كشم! حتي اگر بر روي دهانم راه برود! تنبيه او فقط بدرقه اش به بيرون است!

گفتم بيرون!

مدتي بود كه به بيرون آمده بودم!

پيش از آن ، وقتي كه در درون بودم ، هيچ وقت نفرت و كينه را تجربه نمي كردم!

بگوئيد... ، به من بگوئيد!

آيا نبايد به بيرون مي آمدم؟

بيرون يك واقعيت است! بايد اين را بفهمم و بپذيرم! بيرون يك واقعيت است! هرچند تلخ و جانفرسا!

به من بگوئيد! بگوئيد!

آدم هاي كثيف! دنياي كثيف! آياي اينها واقعيت هستند! آبا بايد به اين خو كنم؟!

 

 

سقراط به من نقب مي زند! ، حالا كه مي نوسيم ، سقراط به من نقب مي زند!

بله سقراط! يادم است ، گفته بودي ، براي قضاوت پي بردن به تمام واقعيات موجود لازم است و اين دانائي  دشوار "

 

حالا به من بگو! سقراط! بگو... سقرات!ها بگوئيد!

آدم هاي كثيف! ، كالبد هاي پاك و فطرات خدائي! آدم هاي كثيف! اين ها واقعيت است؟

اين جدي ترين سوالي ست كه با وجود دانستن پاسخش ، سخت مردود و مرددم كرده! براي نخستين بار است و تو مي داني ، براي اين سوالم ، با وجود همه ي دانائي ام پاسخ مي خواهم! از اين سوال نخواهم گذشت!

 

آدم هاي كثيف!دنياي كثيف!

دين هاي كثيف! آئين هاي كثيف! راستي تيك كدام گزينه از پروفايل اين دين انتخابي  را بردارم! تجاوز را دوست داري؟ دزدي را چطور؟ دوست داري! يتيم كشي را چطور؟

آه اي رنسانس!

در وجودم رنسانسي برپاست!

معادله ي مجهوليست! اين كه آدم هاي كثيف دنياي كثيف و دنياي كثيف ، آدم هاي كثيف به ارمغان مي آورد!

كثيف شدم! آقا جان مادرت بيا! جان مادرت ، هر كه هستي! هر چه هستي! مسيحي اگر ، محمدي اگر ، يهودي اگر ، بودائي ، زرتشت هستي! گبري يا اگر گودزيلا هستي! بيا كه بلوريها! دجالها ، دراكولاها به شهر ما حمله كرده اند!

من! فقط گاو مش حسن هستم!

براي خاطر من! براي خاطر كودكاني كه در دنياي كثيف و ميان آدم هاي كثيف ، كثيف مي شويم! بيا! فقط براي ما ، بخاطر ما!

 

عروسكم را نگير! سرم راببر اما نه! عروسكم را نگير! عروسكم كثيف نيست! بگذار با هم بمانيم ، بميريم!

 

من مي ميرم! بي آنكه دشت! بي آنكه دوباره بار ، گندمزار ، رنگ طلائي گندمزار را ببينم!

 

من مي ميرم!

من مرده ام!

من مردم! نه من نامردم!!!

 

3/4/87

1.43 بامداد

 

حسینی پارسا

چه جای فلسفه خالیست!

پنجشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۷ 0:2
کجائی!؟

در عصري كه با بزغاله و آفتابه و ‍ژيان و آكواريوم مي شه سالاد درست كرد و خورد و نمرد! چه جاي فلسفه خاليست!

كجائي افلاتون كه ارستو پتتو بد جور ريخته رو آب! حالا هم كه صفارها و امثالهم...

كجائي منجي! كه حالا گهواره ي سربازانتو ، مولتي ويزيون ها تكون مي دن!

در عصري كه با بزغاله و آفتابه و ‍ژيان و آكواريوم مي شه سالاد درست كرد و خورد و نمرد! چه جاي فلسفه خاليست!

دل درد ها ، حالا جاشون رو به سر درد ها دادن و مرهم افكارمردم ديگه گل گاب زبون نيست! كجائي امام! كه گهواره ي سربازان ارتش جهانيت رو چاشني س*ك*س و خشونت لالائي مي كنه!

 

كجائي افلاتون كه امروز نه هنرمندان! نه فيلسوفان! و بلكه سكولاران جاي طبقه ي ارشد مدينه ي فاضله رو قصب و قصابي مي كنن و بيچاره ارستو كه دفاعش هم امروز بي دفاعه!

 

وقتي شريعتي ها در خفقان و تنهائي مي ميرن ، روساي جهان بيش ازاينان...  نخواهند بود!

 

وقتي قدرت و روياهاش مزه ي دهن آدمها بشن ، صهيون ها روزيه  زالوها رو قصب مي كنن و طعمشون رو قصابي...

 

كجائي منجي... كه جاي خالي تو رو ، حالا ، من و يهودي و مسلمون و مسيحي و گاو پرست ، به خوبي و زياد و زياد ، حس مي كنيم...

 

التماس دعا

 

حسینی پارسا

چو ایران نباشد! تن من مباد...

 وقتی که چیزی برای من تهدید محسوب بشه ، بی اختیار در صدد رفع اون تهدید بر می یام و این می شه نیازی ضروری! چرا که همیشه تهدید برهم زننده ی آرامش افکاره! حالا وقتی این تهدید وجه ی فردی و عینی نداشته باشه چی!؟  درصد تلاش من به عنوان یک فرد از اجتماعی که مورد تهدید قرار گرفته و البته  این تهدید نمود عینی و عامی چندانی نداره رو می شه " اعتراض روشنفکرانه ای"  نام برد که ضرورت اون بسته به سطح تمایل من نسبت به مشارکت اجتماعی است! اما چرا عرض کردم "اعتراض" ؟

وقتی من از روند سیاسی و مدیریت این اجتماع ، به عنوان کسی با سطح ادراکی که تهدید نامحسوس رو حس کرده ، رضایت نداشته باشم اما ناگزیر از فهم ضروت مشارکت در رفع اون تهدید جبرا" دست به مشارکت می زنم ، این خودش اعتراضی با صدای بلند محسوب می شه! اما حسرتا اگر ذینفع این ماجرا فارغ از تامل این اعتراض ، صرفا به بهره بری مشغول باشه... ، مثال یه نرده بوم برای بالا رفتن!  این ضرورت وجه ای کاملا "روشنفکرانه" برای من واحد به خودش می گیره!  و ناگزیری برای مشارکت و ناتوان از اصلاح!  اینجا درد عمیقی وجود و روان عضو رو فرا می گیره!  دردی که تاب اون به قدر طی پروسه ای برای اخذ صد ها "نوبل و امثالهم" و بی شک بیشتر ، می ارزه!  تو باید بشی دکتر و پرفسوری که ارزش معنوی حرکتت بی شماره و بی نهایت... و اینجا مفهوم عینی "روشنفکر معنا گرا" به معنای واقعی کلمه خواهی بود.

 

مردم ما ، از اون پیر مرد و زن کوچه بازاری که فقط گه گاهی پیچ تلویزیون رو برای شنیدن اخبار می پیچونه تا به قول خودش تلویزیون رو باز کنه!  تا اونی که ضمن تحلیل ریز این ماجرا به حضور تن می ده ، همه روشنفکرانی هستند که مثال اون ها رو  در کمترین دانشگاه و جمع روشنفکران مطرح ، می شه یافت! معیار من برای تمایز دادن این عوام با آدم های لیبل دار معروف به روشنفکر ، صرفا" کیفیت رفتاری اون هاست...

در این باب عده ای که در راس مدیریت اجتماع هستند ، احیانا" باید به شکل مرگ آوری خجالت بکشن از کوتاهی ها و کوتاهی هائی که در حق این مردم دارن و داشتن... ،  اما افسوس که نه تنها از خجالت و اصلاح خبری نیست بلکه مثال "پهلوان ها" پس از رفع تهدید های این شکلی ، چرخی توو میدون می زنن و رجز می خونن! باید اعتراف کنم که تا به کی باید تاب کرد و چیزی نگفت که نکنه تضعیف بشیم و دشمن! بل بگیره! باید اعتراف کنم ، سیل عظیمی از خطرناک ترین دشمن ها ، چه اون هائی که از فرط جهالت! و چه اون هائی که با نگرشی صهیون شکل ، همره این غافله ، چون دزدانی دله! هستند رو عینا دیدم و تجربه کردم! گرچه اون دزد حرفه ای کمتر رد بجا می زاره اما بجاش رد پای اون مدیر نفهم و ناکارآمد رو حتی می شه روی شمایل فرزندانمون ، پاره های جگرانمون به وضوح ببینیم!...

این که عرض می کنم ، خطابه ای تکراریست که روزی از فرط تنهایی و غصه و فرار از انبوه دردها!  این می شه شعار منی که لقبم  دادن:  " خائن به مام وطن"  که:  فرهنگ ایران وطن من است...

 

اعتراض

 

خیلی از همین مردم امشب ، برای فردا خوابشون نمی بره! خیلی ها برای ایستادن در صفوف فردا ، برای حضوری جانانه ، برای دفاع از مام وطن ، برای حمایت از آرمان انقلابی مردمی که هنوز هم امیدی بهش هست ، تا خود صبح می اندیشن و می اندیشن...  و من هم که توفیق همراهی با این قشر رو دارم ، به این می اندیشم که چه وقت؟ چه وقت؟ و چه وقت شهوت ها ی متنوع انسانی دست از گریبان این اشرف مظلوم مخلوقات ، خواهد کشید؟!

 

التماس دعا

 

حسینی پارسا

یه نفر...

دارد امشب کربلا حالی عجیب ، دختری گریان و طفلی بی شکیب

هر چه باشد شور تنها امشب است ، آخرین شام حسین و زینب است

دختری سر روی پای باب داشت ، چشم بر بابا و لیکن خواب داشت

یک نفر در حال قرآن خواندن است ، یک نفر در فکر جنگ و ماندن است

یک نفر غرق نماز است و نیاز ، غرق گریه ناله و سوز و گداز

یک نفر نیمه شب از شادی شراب ، آنطرف پیچیده بانگ آب آب...

یک نفر لبریز از احساس بود ، پاسبان خیمه ها عباس بود...

یک نفر خار از زمین ها می کند ، بوسه ها بر روی طفلان می زند

یک نفر در حال گریه بی قرار ، می کشد در پشت خیمه انتظار

کینه های زار در دل داشتند ، نعل اسبان را ز نو برداشتند...

نقششان تنها به صورت بود و سر ، فکر آنها فکر غارت بود و بر

کودک شش ماهه یی رفته به خواب ، یک نفر آماده می سازد طناب

یک نفر گفتا زره مال من است! ، گوشواره جزء اموال من است...

یک نفر گفتا اگر سر می بری ، مال من تنها بود انگشتری...

یک نفر فکرش فقط گهواره بود ، در پی یک جانماز پاره بود!

یک نفر می گفت دیدن یک طرف ، لذت سر را بریدن... یک طرف....

شب عاشورا ، سید امیر حسین حسینی ، بین الحرمین...

التماس دعا

حسینی پارسا

بازگشت...

دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶ 11:35

..........

راستش بعد از مرگ قصه گو ، قصه اي نمانده براي گفتن! قصه هاي دروغ هم ديگه جذابيتي ندارن.... صادقانه ها پيشكش...

گاهي اوقات صرف ديدن يك واقعه از تاثير نهائي اون هم موثر تره! درباره ي تاثير نگاه حرف مي زنم!  و اگر حالا اينطوري شكوه مي كنم بخاطر اونه كه در تمام مدت شاهد قتل... تدريجي عاملي قصه گو بودم و هيچ نكردم! و شايد اينكه نتونستم...

گفتم بد نيست يه نگاهي كنم به اونچه تا بحال در اين مقال نوشتم! و گفتم بد نيست شما هم اگر حالش رو داشتيد به اين سير صدو اندي مطلبي يك سال و اندي زماني ، نگاهي كنيد...

ليست همه ی مطالب:‌ (در ادامه مطلب)

  

ادامه نوشته
حسینی پارسا
فصل تقسیم گل و گندم و لبخند...


چشم‌ها پرسش بی‌پاسخ حیرانی‌ها / دست‌ها تشنه تقسیم فراوانی‌ها
با گل زخم، سر راه تو آذین بستیم / داغ‌های دل ما، جای چراغانی‌ها
حالیا! دست کریم تو برای دل ما / سرپناهی است در این بی‌سر و سامانی‌ها
وقت آن شد که به گل، حکم شکفتن بدهی! / ای سرانگشت تو آغاز گل‌افشانی‌ها!
فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید / فصل تقسیم غزل‌ها و غزل‌خوانی‌ها...
سایة امن کسای تو مرا بر سر، بس! / تا پناهم دهد از وحشت عریانی‌ها
چشم تو لایحه روشن آغاز بهار / طرح لبخند تو پایان پریشانی‌ها

آدینه است ، التماس دعا

 

حسینی پارسا
بگو ساقی! چرا امشب ، دلم گهواره می خواهد؟

حالا که می نویسم ، فردایش! ۴ سال پیش ، غوغائی بود که نگو و نپرس! باید می دیدی... چه دست ها و چه پاهایی که به نشانه ی حضور جسمی در زیر هوار بی معرفتی قسمت ، بیرون زده بودند!

حالا که می نویسم! یاد حسین افتادم که گفت "واقعیت!" و خودش دو سال بعد شد "حقیقت!"

حالا که می نویسم! حتی یاد ۴۸۰۰۰ نفر! امانم را بی امان می کند!

حالا که می نویسم! دلم از فرط بی طاقتیِ ساعت های مانده تا صبح ، هری زمین می ریزد! چطور می توانم ، چطور می توانی ، گذر زمان از ساعت ۶ بامداد را شهادت کنی!؟ چطور؟

امروز حتی زمین هم چکش تلنگر یادآوری را بر ناقوس زمان زد! لرزید که های... یادتان نرود ، من همچنان بیدارم و طوفانی!

امروز بم خواهد لرزید تا دل تو را  ، دل من را بلرزاند! من حالا که می نویسم ، دلم که هیچ! تنم که هیچ! جانم که هیچ! وجودم لرزه دارد! بیم دارم از تحمل و تامل...

انا لله و انا الیه راجعون...

التماس دعا

حسینی پارسا

صادق اما سخت سخت...

پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۶ 16:32

گاهی اوقات از فرط ناچیزیه درون...

دیروز تصویری آزارم داد... از خونه ی دوستی که دیشبش مهمونش بودم بیرون اومدم... دیدم یه گربه سعی می کنه که خودشو به زور از بلوار ۱۰ ، ۱۵ سانتی کنار کوچه بالا بکشه. عجیب بود! اینکه واسه یه گربه زحمتی نداشت! نزدیک شدم ، حیوونی با دیدن من انگاری که ترسیده باشه سعی به فرار کرد ، به زور خودشو کشوند زیر ماشینی که اونجا پارک بود! دقت که کردم دیدم زبون بسته روی دو دستاش خودشو می کشه و هر دو پاش بی حس روی زمین کشیده میشن! گویا که ماشینی از روی هر دو پاش رد شده بود و پاهای حیوون رو له کرده بود... نمی دونستم باید چه کار کنم! یعنی کاری از دستم بر نمی اومد و چیزی که بیشتر آزارم می داد فرار اون حیوون بود... انگاری که قراره منم یه همچین بلایی سرش بیارم...

نتونستم کاری کنم! دوستم که بعد از من بیرون اومد رو صدا کردم و اون بنده ی خدا هم فقط تونست که حالش گرفته بشه...

فردا آدینه است ، التماس دعا

حسینی پارسا

مثال جمعه های سرد سربازی...

پنجشنبه ۸ آذر ۱۳۸۶ 22:35
سرد و سربازی...

دلم گرفته است... مثال جمعه های سرد سربازی...

فردا آدينه است ، التماس دعا

 

حسینی پارسا

یک بار دیگر عاشق!

سه شنبه ۶ آذر ۱۳۸۶ 12:55
مگر نه آنکه حجت ما بچه های رسانه بودند؟!

آفتاب طلوع کرده بود  ، از خانه ، یکی یکی بیرون رفتن... ساعت ۱۰ ، ۱۱ قبل از ظهر به خونه زنگ زد...

- هواپیما خرابه! و احتمالا نخواهم پرید!

- پس من نهار درست می کنم!

ساعت ۱۲ شد ، ۱۳ شد... و ۱۰/۱۳ دقیقه... دلش بد جوری شور می زد...

شبکه ها تلویزونی و آدمهایی که بی هوا از کنار شهرک توحید گذشته بودن ، خبر آوردن که یه هواپیما توو شهرک توحید سقوط کرده!

ساعت ۱۶ ، ۱۷ بود که اسمها رو اعلام کردند و عکسهاشونو نشون دادند! باور نمی کرد... منتظر بود تا برای نهار بیاد خونه....

حالا دو سالی گذشته و درسته که خودش دفنش کرد و هر روز و بی روز به سر مزارش میره... اما هنوز منتظره که بیاد و نهار با هم بخورن...

یادت بخیر حسین ، یادت بخیر حسن ، یادت بخیر حمید رضا ، علی رضا ... یادتون بخیر بچه ها...

این عرق شرم که دو سالیه مهمون پیشونیمونه... نمی دونم چه وقت دست بر میداره... شرم دارم از اینکه در این قبال هیچ کاری نکردیم...

مراسم هجدهم رو خودم ، واسه دل خودم ، اجراش خواهم کرد...

 

حسینی پارسا

هنگام آن نيست!؟

دوشنبه ۵ آذر ۱۳۸۶ 0:22
هنگام آن است!

هنگام آن بود... تا دندانهاي تو را!

در بوسه اي طولاني...

چون شيري گرم ، بنوشم!

تا دست تو را بدست آرم

چه كوه ها... درياها... مي بايدم گذشت؟!

تا بگذرم!

(مرحوم احمد)

*************

رنگ لبانت ، به مانند شكوه گرفتگي خورشيد است! ارغوان رضايت من... آنچنان كه آبستن مرگ را در آغوش دارم!

تو ، آب ، حيات ، مني!... چونان كه گر بنوشمت جاودانم و افسوس كه جاودان نيستي! نيستي! نيست...

التماس دعا

زدم تو خاكي ، ببخشيد!

حسینی پارسا

گم كن و آزاد پيدا كن مرا!

شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶ 15:16
هان اي آئينه...

هان اي آئينه حاشا كن مرا!   گم شدم در خويش پيدا كن مرا!

اهرمن دارد مجابم مي كند!           لاي لايش گاه خوابم مي كند!

شيشه ي اين ديو در دست من است            همت اما واي.... با اهريمن است....

زمستان داره مي آد!

 

حسینی پارسا
بیوگرافی
چرا دلم نكند تب؟
زمان زمان عجيبي ست!
نفس نمانده به كامم، هوا هواي غريبي ست!
چه رسم عاشقي است اين انتظار مجازي!
تعارفات زباني ، حسابهاي رياضي!
چرا دلم نزند لك؟ ، سايه ها كه دو رنگند!
عشقها که دروغين ، دشنه اند و تفنگند!
آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!
مشق هاي نه مشتاق ، قلب ها همه بيمار
چرا دلم نكند تب؟
زمانه خانه ي جنگ است
ماندنم ننگ است
نشان ، نشانه ي گندم
بيا دلم تنگ است...
بيا دلم تنگ است...

پارسا، 18 فروردین 87
کدهای وبلاگ

پیشنهاد من برای میزبانی جوملا: