یا لطیف
ای ... کاش ، آدم ، جور دیگری بود...
پیدایش بمب های اتمی وسلاح های کشتار جمعی ، ظهور جنگ های جهانی و وقوع قتل هاو تجاوزها پیش از هر چیز ، مدیون موجودیت ((نفرت)) است.
هرگاه در میانه ای از تعامل آدمی ، بخاطر شاید سوء نیّتی ، یا خودکامگی ،((نفرت)) میان می گیرد ، بی شک احساسِ آغشته به ادبیات فطری او دچار تغییر وکج روی خواهدشد.
شاید بتوان بیش از هر دلیل دیگری ، نفرت را عدله ی ((قضاوت))بی مقدار وسریع و از روی احساس معرفی کرد ، چرا که این حس منفی لعنتی ست که آدمی را به خود کامگی وخود بینی دعوت می کند وآدمی بواسطه تحت آزمون بودنش دائما در شُرف آغشتگی به این واژه بی مقدار است.
گاهی ، دلم برای ، عاشقی ، تنگ می شود...
این تکه چوب ترازوگین (عشق) ، که به اقتضاء از عاطفه ومحبت ، وگاهی دیگر هم شاید از ((نفرت)) آغاز می یابد تنها در صدد ایجاد ((تعادل)) در گستره ژرفِ نگاه و انگارِآدمی ست.
وقتی به سوی گاهِ منفی آن یعنی نفرت پیش می روی به واسطه سنگینی کفه آن دچار سقوط خواهی شد، و اگر به سوی گاهِ مثبت آن ، عاطفه ، پیش بروی هم ، به همان دلیلِ منطق ترازو ، مسقوط خواهی شد واگر قصد سکون بداری نیز به همان سرنوشت دچاری که در دو گاهِ مذکور.
اما تعادل ، که آدمی را در میانه ی این دو بخش ، به تکاپوی ایستائی وا دارد ، بی شک به منطق شمع و سوزش و سازش ، لحظاتی درد ناک اما سرشار از ((مهر مادری)) را به ارمغان می آورد و این تعادل از جنس همان تعادلِ ارسطوئی ست که مدینه ی فاضله افلاتون را بشارت می دهد.
عشق خود ، بواسطه تودستی کردن عاطفه و نفرت ، مرهمی ست برای دست یابی به آرامشِ سرشار از تکاپوئی درونی ، آن هم از جنس دلم زنده شد به عشق...
این سرای آزمونِ خطا ، آدمی را وا می دارد تا که این باشد وآن خواهد... واین واداری از جنس جبر است وناقض حقوق اختیاری آدمی؟! اگراو تن به این واداری نفس گین بی منطق دهد.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
آنگاه که خوی وحشی شهوت سر از گریبان بدر می آورد ، شهوت پوشش وگویش ودنیای بی طراوت بودن وخوردن وعیش...
و وقتی در میان نباشد این واژه ی کریحِ آزمونین ، دنیای آدمی رنگ وبوئی ((حقیقی)) به خود می گیرد ، چرا که این حس بی مقدارِ نیاز ، از پیکره ی فطری انسان زمینی جدا شده ودیگر آدم ، زمینی نخواهد بود...
آدمی نیازمند است چرا که دهان دارد وامان... ووقتی این دهان آن امان را به تنگ آورد ، آدمی می ماند ویک دنیا تفکر یک سویه ی تمام به نفع ، که در پی جبرانِ نیازاست وکمال را نمی فهمد...
تا ظهور مُنجی هدایت بشری
ای کاش آدمی جور دیگری بود...
یا حق
پارسا ، 27/5/84