يك جهان نيرنگ
در كمين ابليس
بي امان فرياد
جور تنهايي!
در نهان مويه
چون عيان تلخند!
قبله ها گمراه
صورت آرايي!
ظرف ها لبريز
از كلاف رنج
گمشدن بسيار
نيست پروايي؟
تا به كي تحقير؟
تا كجا تزوير؟
خسته ام از خويش
مرك مي آيي؟
انتهامان هيچ
از ازل در رنج
اي خداي سوك
مانده آسايي؟
در گلويم بغض
آتش افكنده است
رازيم بر هيج...
راه بنمايي!
يك طرف دوزخ
يك طرف برزخ
چون گره در خويش
كور و كورايي
كو مجال عمر؟
خسته از تلخند...
شهره ي شهرو
خاك پيمايي؟!
رزقمان ننگين
نقشمان چركين!
جام بشكسته
روح فرسايي!
اي اجل عاجل
داغ زن بر دل
گردني باطل
بزم و شيدايي؟
پارسا ، تهران ، دوم آبانماه هشتادو هفت!