اما... اي واي كه دوست دارم عده اي را خفه كنم! تا اقل دق دليم خالي بشه! اما نه.. مگه عاملي زنده مي شه؟!
"وقتي مرد ، همه دعوا مي كنند كه عاملي متعلق به ما بود!" و اين درست جمله اي است كه طي دو ماه گذشته بارها تكرارم شد! و حالا كه عاملي پريده و شايد كنار من ، بي اونكه بفههم اينجاست ، و مشغول تماشاي تايپ كردن من باشه! دعواي معروف آغاز شده و خبرگزاري ها دقيقه به دقيقه به تعداد خبر هاي داغشان در باب حميد عاملي مي افزايند! عجب دعواي بد بوئيه! داره حالم بهم مي خوره...
اما عاملي! بابا عاملي ، عمو عاملي و حميد عاملي كه امروز براي دومين بار اون بغض هميشه مانده در گلوم رو به اشك تبديل كرده تا نكنه من كوچولوي نهيف و ضعيف از فرط داغ دل سرطان ريه بگيرم! گوئي كه فهميده بود منم ريم عفونيه... اما اين عفونت و زخم از هواي نيست و بلكه از هواست! هوا با هوا فرق داره! مگه نه؟ وقتي از كنار بعضي آقايون كه با خيال راحت گفتن: ما در اين باره (مشكلات مالي حميد عاملي) كاري از دستمون بر نمي ياد و گفتم حداقل كتابها شو كه توو انبار مونده رو بخيريد و بعدش تو بازاري كه خير سرتون خودتون راش انداختين بفروشين گفتن: نمي تونيم! ما فقط كتاباي سال رو مي خريم! ، مي گذرم احساس تهو بهم دست مي ده! نفس نمي تونم بكشم! و اين با وجود اونكه از عاملي و امثالش آموختم گذشت داشته باشين... آزارم مي ده و نمي تونم نگم!
تهش با همه ي اصرار ما گفتن نامه كنيد بفرستيد بياد ببنيم چه كار مي تونيم كنيم! و تا امروز هيچ جوابي براي نامه ها دستم نرسيده!
تو هفته ي گذشته دو سه باري زنگ زدم خونه ي استاد تا بفهمم از نامه ها خبري شده يا نه ، پيغامگير بود و مثال هميشه گفت: "خوشحال مي شم اگر پيام شما رو بشنوم ، با تشكر" پيغام گذاشتم و جوابي نيومد! خير سرم رفتم سفر و حالا كه اومدم بچه ها زنگ زدن كه بشن جغد شوم خبر مرگ استاد...
نمي دونم ، حالا بانك رفاه خونه ي بابا عاملي رو مصادره مي كنه يا اينكه ارشاد يا صدا و سيما از صدقه سري شون اعلام مي كنن كه : ما بدهي استاد فقيد و بزرگ عاملي رو تقبل مي كنيم!
آقاي صفار ، آقاي ضرغامي! جان عزيزتون نكنين! نمي خواد شما زحمت بكشين! بزارين بانك خونه و دارائي عاملي رو مصادره كنه! اگه واسه عاملي ، ميون فقرا ، گلريزون كنيم ، به بي معرفتي و تزوير شما شرف داره! جان عزيزتون نداره؟
هاي هاي... به قول اول شخص مفرد چقدر اين زمستون با رفتنت سرد تر شده ، سرما نفوذ كرده تا مغز استخونم... انگاري كه قراره استخون پوكم مثل كله ي پوك ترم بتركه از فرط تماشاي نامرادي هاي آدم ها... هاي و هاي! چقدر دوست دارم چند نفري رو خفه كنم... اما انگار نه... خودم خفه بشم بهتره...
حالا خفه شدم!
اما با تو حرف مي زنم بابا جانم
دلم تركيده ، شرمنده ام ، خسته ام از خودم كه نتونستم كاري بكنم تا اينكه به قول خوت سرطان غصه نه سرطان ريه ، تو رو كشت! بابا جان تو نمردي! تو زنده اي! تو كشته شدي... تو رو كشتن... مثل همه ي باباهايي كه تا بحال از فرط بي معرفتي و بي توجهي آقايون كشته شدن...
واي بابا جان! مگه مي شه در اين باب از انتقام حرف زد! مگه با انتقام كسي زنده مي شه! نه بابا جان... مگه خودت ته همه ي قصه هات نمي گفتي كه خدايا بدها رو خوب كن و خوب ها رو خوب نگه دار ... ، ته تمام قصه هات كه تعريف كردي ، آدم خوبا ، آدم بدا رو مي بخشيدن... اما بابا جان مي ترسم اين بارهم مثل دفعه ي پيش نتونم جلوي زبونمو بگيرم... بابا جان انگار كه نه.... من نمي تونم بنويسم! دارم به ابتذال كشيده مي شم! دارم به حريم مقدس قلم بي ادبي مي كنم! سرم درد مي كنه بابا جانم! تير مي كشه... انگشتام بي حس شده از فرط كم خوني! انگار خونم مكيده شده...
.....