کمی صادقانه تر

یادداشت های سید محمد مهدی حسینی پارسا

آزار!

شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶ 13:29

بچه مگه آزار داري!؟

وقتي وا‍ژه ي آزار به گوشم مي خوره بي اختيار ياد شيطنت هاي دوران كودكي خودم مي افتم!  از فرط انگولگ چيزي ، صداي همه رو در مي آوردم و در نهايت ، آقا جون كه موهاش ديگه سيخ شده بود ، مي گفت بچه بشين ، مگه آزار داري؟!  من بغض مي كردم و طوري كه انگار دو قورت و نيمم باقيه مي نشستم يه گوشه اي و حالا زار بزن ، كي نزن!

آقا جون كه ديگه موهاش از سيخي بدر اومده بود ،‌ اعتراضشو لطيف تر مي كرد و مي گفت: عزيزم خوب بشين مگه يو يو داري! منم كه با شنيدن وا‍ژه ي "يو يو" ياد اون كش و توپي كه بهش آويزون بود مي افتادم ، گريم تبديل مي شد به خنده و روز از نو و روزي از نو....

شايد يه بيستو چند سالي گذشته باشه! اما هنوزم گاهي آقا جونو اذيت مي كنم تا بهم بگه بچه مگه آزار داري؟  و اون مي گه! و افسوس كه ديگه گريم نمي گيره تا آقا جون بعدش بگه ،  عزيزم خوب بشين مگه يو يو داري... تا من ياد اون كش و توپ آويزونش بيافتم و بزنم زير خنده... و به همين ترتيب ديگه ماجراي "روز از نو" رو بايد بزارم در كوزه و به قول اون پيرمرد فانوسبون شازده كوچولوي مرحوم احمد ، آبشو بخورم...

اما حالا ماجرا و چه مي دونم شايد حتي مفهوم آزار هم رنگ عوض كرده و دستخوش تغييري قرار گرفته كه نگو و نپرس...  آزار توو اين دوره و زمونه ميون آدمهايي كه هر روزه توو اتوبانها و بزرگراه ها و گاهي هم توي پاساژاي بزرگ مي بينيم ، مفهومي مهلك به خود گرفته... زنگ در رو زدن و چه مي دونم شيشه ي همسايه رو با توپ پلاستيكي لايه شده شكستن كجا و سر بريدن و تكه تكه كردن آدماي ديگه كجا! درسته كه قياسم درست نيست اما گوئي كه انگار دعواي جنگ جهاني ها هم با دعواهاي امروزه به كلي متفاوته... برابري مي كنه همه ي هجوم ها و وحشي گري هاي دوره ي هجر و كلاسيك و حتي مدرن... با اين زندگي خير سرم پسامدرن آدما كه به جاي بوسيدن از روي عشق ، شهوت و به جاي مهر ، آزمندي بي ريخت و تهش شاكله ي همه ي بد بختي ها ، نفرت... حكمراني مي كنه اونم نه بر اجتماع عيني و بلكه در كالبد جانداري كه فطرتا" عاشقه و معصوم...

من شدم مثل سگ و دوستم گربه! دوستم شده مثل شغال و من شدم كفتار... بچه ها مون رو يه طورائي داريم ميدريم! مگه دريدن فقط به دندون كشيدنه!؟  مگه دندون كشيدن فقط به گوشت تنه؟! مگه تن فقط دست و پا و سر و گردنه؟!  بدي اين احوال اونجاس كه روي كاغذ دريده بشيم و توي جعبه ي جادو...

نمي كشم... توو عين كشاكش... نمي كشم... جينگولي بازي هم توو عين روشنفكري و حتي! اميد به آينده و انتظار حلول ماه نو و منجي... مفهوم خودش! نه... بلكه تاثيرشو از دست داده! و اين سوال كه مگه مي شه ، اوني كه توو رگاش خون وول وول مي خوره! كسي رو گاز... ، اونم از روي نقشه بگيره؟ ديگه جاي انداختن خريت خودم ، به گردن خدا رو نذاشته!

به قول قيصر عزيز!

باران
    بهاران را
        جدّي نمي‌گيرد.
چشمان من
    خيل غباران را.
هرچند
    از جاده‌هاي شسته رُفته،
    از اين خيابان‌هاي قيراندود
        ديگر غباري برنخواهد خاست؛
هرچند
    با آفتاب رنگ و رو ر‌َفته
    از روي اين درياي سرب و دود،
        هرگز بخاري برنخواهد خاست؛
امّا،
    حتّي سواد هر غباري نيز
    در چشم من ديگر
        معناي ديدار سواري نيست؛
اين چشم‌ها
    از من دليل تازه مي‌خواهند!

 

هر چند... بدرود و التماس دعا

 

حسینی پارسا
بیوگرافی
چرا دلم نكند تب؟
زمان زمان عجيبي ست!
نفس نمانده به كامم، هوا هواي غريبي ست!
چه رسم عاشقي است اين انتظار مجازي!
تعارفات زباني ، حسابهاي رياضي!
چرا دلم نزند لك؟ ، سايه ها كه دو رنگند!
عشقها که دروغين ، دشنه اند و تفنگند!
آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!
مشق هاي نه مشتاق ، قلب ها همه بيمار
چرا دلم نكند تب؟
زمانه خانه ي جنگ است
ماندنم ننگ است
نشان ، نشانه ي گندم
بيا دلم تنگ است...
بيا دلم تنگ است...

پارسا، 18 فروردین 87
کدهای وبلاگ

پیشنهاد من برای میزبانی جوملا: