خیل غباران را...
گره نخست!
آن چشم ها را نمی دانم! اما این چشم ها ، حالا از من ، دلیل تازه می خواهند...
بعدین گره!
اما بواقع باید چه کرد؟ در قبال این خیل بزغاله گانی که حالا می دانم بزها هم اعاده ی حیثیت خواهند کرد که چرا از ما مایه!
راست می گن بنده گان خدا! هر چه می شود ، به ناحق و به حق که نمی شه گفت! از عصبانیت و حتی گاهی با فکر ، این جانوران دوپای چشم سفید رو می بندن به جماعت شیرین زبانان و زیبا رویانی چون تبار بزغاله گان!
ببخشید این همه بی حیائی من رو که ناگزیر... ناگزیر... بی ادبانه ترین لحظات عمرم رو ثبت می کنم! این به حساب کم آوردن و این قبیل حالات نیست بلکه شاید به نقطه ی جوش رسیده باشم! و شاید هم نه... ، از فرط ناتوانی درک حقیقت هزیان می گم!
قیمت شأن آدمی ، هرچند خوب و یا هرچند بزغاله ای مثال همین بزغاله گان چند است تا بخرم!؟ نگو که حالا شان کسی رو نهی کردم!
یاد مرحوم احمد افتادم که گفت:
تا دست تو را...
بدست آرم!
چه کوه ها... ، دریاها....
می بایدم گذشت... ، تا بگذرم!؟
و به قول خودم:
هان که تو آب حیات منی....
چونان که گر بنوشمت جاودانم و افسوس....
که جاودان نیستی!
و دوستی که گفت: باید که امید به جاودان باشد که اگر به فنا پذیر تکیه کنی... فنا خواهی شد... دیر یا زود!
التماس دعا و بدرود