وقتی که آدمی دلپیچه (گیجه) دارد!
احساس اینکه دیگری در باب تو چه می اندیشه!... ، چه تصور و حساسیت مسخره ای! و یا اینکه نه... اصلا" مسخره نیست و بلکم بسیار هم بجاست و کارا!
اما الا ایحال بنده ی حقیر در این باب ، تاملی باور نکردنی دارم و داشتم! اما برای آینده خیلی مطمعن نیستم! وقتی آدمی بعد از ۵۰ سال فرو کردن تفکراتش توو مخ عده ای روشن پژوه! رسما اعلام می کنه که توو تموم اون سالها راهی رو رفته گزاف!
گزافه نگفتم! احیانا" ، وقتی بگم ، اگر فکر کنم آدمی هستم خوب... ، نبودم! و بلکه بد بودم و نفهمیدم! چرا که نیاندیشیدم به بدی هام تا بفهمم اونچه رو که بد است و نباید باشم!
اما در باب این موسیقی درون! :
چه بنده حالا اعتراف کنم یا که نه ، پاک مشخصه ، اونچه که پس از این در این فصل موضوعی ، نمایشگاه می کنم! رو نمی شه شعر و یا حتی نثری ادبی نامید! اما بواقع می دانم ، که هدفم ، صرفا" نمایشگاهی ست از برای درک همه ی واقعیات موجود... اما شاید برای اولین بار توقعی دارم بخاطر اصلاح درون داشته ها تا اقل سرنوشت این جوان بیست و چند ساله ، تقویم اون فرد ۵۰ ساله ی کزائی نباشه!
برای آغاز این کلام:
آشنایم ای حریم کبریا
مانده در تزویری سجاده ها
مانده بودم در میان این و آن
تو نظر کردی به من ای مهربان
آه بودم آه بودم آن من
خنده کردی ساختی ایمان من
آتشی بر جان و تن افروختی
معصیت هایم یکا یک سوختی...
من کجا و ساحت عاشق کجا؟
بیم دلتنگی ، سر فارغ کجا؟
شعله بر من می کشد آهی قریب
سرو و تاک و نی گساری بی شکیب...
ساکتم در این قریبستان غیب!
جان به سر آمد که چونان عیب عیب...
جاودانه گشته ام لیکن بدان
تاب کمتر می توانم ، الامان!
پارسا ، 21-11-2007 - تهران
التماس دعا