کمی صادقانه تر

یادداشت های سید محمد مهدی حسینی پارسا

سه گانه ای از جنس شجاعی ها...

دوشنبه ۲ آذر ۱۳۸۸ 10:40

این یاد داشت را در وبلاگ مسعود شجاعی طباطبائی یافتم! اجازه گرفنم در اینجا هم منتشر شود ، ایشان لطف کردند و اجازه دادند...

بی حرف پیش " سه گانه " را در اینجا منتشر می کنم:

یک - هوا گر گ ومیشه ،تنها يك راه کوچک از میدان مین جلو رومه، بچه های تخریپ مسیر رو با نوار مشخص کردن ،اول ميدان مين يه موشك ماليبيوتكا عمل نكرده روى سيم خاردار افتاده ،. داخل كانال انباشته از شهدا ست و جاى پا براى عبور نیست.
از ته میدان صدای گریه میاد ،  به طرف صدا می رم، به سختی از کنار شهدا رد میشم. حالا صدای گریه واضحتر شنیده میشه ، صدا از پشت خاکریز میاد، میرم بالای خاکریز، یک سر قطع شده می بینم ، صورتش مشخص نیست ، حالا صدای گریه بیشتر به خس وخس شبیه ، با دستام سر رو بر می دارم و می چرخونم ، سر خودمه، با وحشت سر را به زمین می اندازم ، دستامو می برم طرف سرم ، سرم نیست ، دست میکشم رو گردنم ، نگاه می کنم کف دستم پر خونه ...

دو - تو مزار شهدا هستم ، مزار شهدای گمنام ، یه کبوتر سفید نشسته رو سنگ قبر نوک میزنه، دستمو دراز می کنم بگیرمش، جلدی پرمی زنه ، پروازشو دنبال می کنم ، میره بالای یه درخت می شینه، دست می کشم رو سنگ قبر ، نوشته های رو سنگ قبر بی رنگ شده ، با خودم می گم دفعه بعد حتما یه قلم مو با رنگ میارم نوشته ها رو پر رنگ میکنم ، سرمو میذارم رو سنگ قبر ، احساس خوبی دارم ، یه صدای نجوا می یاد ، گوشمو محکم می چسبونم ، صدا رو دارم واضحتر می شنوم ، حالا کلمات کاملا برام مفهومه : "یا ربی تقبل توبتنا..."، اطرافم را نگاه می کنم ، هیچ کسی رو نمی بینم ، دوباره گوشمو محکم می چسبونم رو سنگ قبر ، تمام وجودم میشه گوش ، همون نجواست که دائم تکرار میشه ، دوباره به اطرافم نگاه می کنم و این بار فریاد می کشم ، هیچکسی نیست ، دست به کار میشم و کنار سنگ  قبرو با دستام میکنم ، بارون خاک رو نرم کرده و به آسونی میتونم زمین رو بکنم، بی وقفه یه حفره درست می کنم ، حالا می تونم خودمو بکشونم تو قبر ، نور تو قبر پر میشه ، هاشم ، وای هاشمه ، زندس، بغلش می کنم ، گریه امونم نمی ده ،  با اشتیاق محکم تو بغلم فشارش می دم ، یه دفعه پودر میشه می ریزه زمین ، داد میزنم ، فریاد می کشم ، بیدارم می کنن ، هنوز دارم فریاد می کشم ، پرستار و نگهبان  منو کشون کشون به اتاق ایزوله میبرن، دستو و پامو به تخت می بندند ، سوزش آمپولو با تمام وجود احساس می کنم، در اطاق رو می بندن و از دریچه در آهنی نگاهم میکنن و میرن، زمزمه می کنم : "یا ربی تقبل توبتنا..."، به پنجره نگاه می کنم ، یه کبوتر سفید میاد میشینه  کنار پنجره و با نوکش رو لوله های آهنی نوک می زنه...

سهخاک ، دود و صدای انفجار ، تا چشم کار می کنه ، جنازه های عراقی هاست ، سیاه شدند، باد کردند و بوی تعفنشون همه  جا رو گرفته ، به خودم نگاه می کنم، لباسهام پر از خون و لجنه ، لای جنازه ها گیر کردم ، به سختی می تونم قدم بردارم ، با هر جون کندنی است تلاش می کنم از میون این همه جنازه بیرون بیام ، یه دفعه زیر پام خالی میشه و با جنازه های عراقی  کشیده میشم تو یه حفره سیاه ، سقوط می کنم ، با سرعت دارم می رم پایین ، با گریه و فریاد اسم بچه های گردان رو فریاد می زنم ، عباس، حسین ، محمد...یه روزنه ای از نور میبینم ، دستی به طرفم دراز میشه ، دستمو میگیره و میکشه بالا...تو نور گم میشم...

یا علی

حسینی پارسا
بیوگرافی
چرا دلم نكند تب؟
زمان زمان عجيبي ست!
نفس نمانده به كامم، هوا هواي غريبي ست!
چه رسم عاشقي است اين انتظار مجازي!
تعارفات زباني ، حسابهاي رياضي!
چرا دلم نزند لك؟ ، سايه ها كه دو رنگند!
عشقها که دروغين ، دشنه اند و تفنگند!
آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!
مشق هاي نه مشتاق ، قلب ها همه بيمار
چرا دلم نكند تب؟
زمانه خانه ي جنگ است
ماندنم ننگ است
نشان ، نشانه ي گندم
بيا دلم تنگ است...
بيا دلم تنگ است...

پارسا، 18 فروردین 87
کدهای وبلاگ

پیشنهاد من برای میزبانی جوملا: