دستی از زیر خاک بیرون زده بود! دلم هری ریخت! نه از ترس و عجب! نه... بلکه سوختن و سوختن و ساختن... هر چه کردم دست از خاک بیرون نیومد! آنقدری کشیدم تا دست بیرون اومد! دستی که فقط دست بود و دست... ترسیدم... هر چه کندم چیزی دیگری نبود! برگشتم که به هوای همان دست یافته، اما آن هم دیگر نبود...
دستم رابگیر که زیر خاک نهفته ام...