وقتي ازش دور مي شم! به سه روز نمي كشه كه فيلَم ياد هندوستون مي كنه و به اصطلاح كم مي يارم! وقتي هم كه درش زندگي مي كنم ، روزانه هزار بهانه ي جورو واجور ميزاره جلو پام كه ازش شاكي بشم و تهشم قاطي كنم كه اه... اينم شد جاي زندگي! قصدم عصيان شهري! نيست بلكه بلعكس مي خوام از حسن توجه ام به اين شهر زوار دررفته ي آهن و دود و سيمان و بي مهري بگم! شهري كه با وجود همه ي زخم هاي سر باز كردش دوستش دارم اونم از اعماق وجود! اما نمي دونم چرا؟ شايد بخاطر اينكه مريضه و داره مي ميره! و اين حس ترحمه! و شايد هم بخاطر اينكه اين شهر نبايد بميره! يعني اينكه دارم سعي مي كنم نميره! قصد كرده بودم يكي از برنامه هاي پر سر و صدائي كه در حال تدوينشم رو در اصفهان برگزار كنم! اما نمي دونم چي شده كه حالا دوست دارم تقديمش كنم به همين تهران هيكل گنده!
اينم يه جورشه ديگه... نوعي ابراز محبته البته با اعمال شاقه! اضافه كاري و شب كاري و ....
حالا به اين ميگن درد بي درمون يا نه؟ الهم اشف كل مريض!