ميزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای ياد
يادی برای سنگ
اين بود زندگی؟
این یک حساب سرانگشتی است! 7 سال 365 روزه داشتیم! دو سالش کبیسه بود، می شود 2 روز بیشتر! خب 7 تا 365 می کند به عبارتی 2555 روز. بامزه است نه؟ رند شد! حالا آن روز کبیسه را که اضافه کنیم مقدس هم می شود! 2557 روز! حالا 7 سال! یعنی 2557 روز از زندگی دوباره اش می گذرد! جالب است نه؟ همان عدد 7 مقدس... مود خودش هم همینطورها بود! غرق بود در افکاری پیچیده! با بیانی پیچیده، ساده، مسببش آن آلبوم اشعار حسین پناهی بود، آلبومی که برای اولین بار حدود اوایل دهه ی 80 بهش هدیه کرده بودم! من کتاب شازده کوچولو را هم در همان سال ها بهش هدیه داده بودم، خب خودش اهلی بود و بیش از شاهکار مشترک دوسنت اگزوپه ری و شاملو شیفته ی حسین پناهی شد! غرق در مفاهیم! غرق در آنی که خودش بخوبی می دانست چیست! خیلی حالِ زندگی نداشت! بسیاری از اوقات از حال و هوایی حرف می زد که نمونه اش را در دنیا پیدا نمی کردی! این حال و هوا 6-7 سالی دوره اش کرده بود! درست یادم نیست اما همان اواخر بود! آخرای سال 88 یا اوایل سال 89، بعد از چندماهی بی خبری زنگ زد بهم که سید می خواهم ببینمت! خانه بودم، گفتم بیا اینجا، چند دقیقه ای نگذشته بود که زنگ خانه را زد! انگار که مثلن سر کوچه باشد! آمد بالا، چشماش رنگ دیگری داشت! برقِ دیگری! حرف هاش خیلی عجیب بود! یعنی در اصل خیلی عادی حرف می زد! آنقدر عادی که ازش بعید بود! بوی زندگی می داد! یک طوری بهم رساند که بعله! تشتش زمین افتاده! عاشق شده! بامزه است نه! همیشه جمله ی کلیدی اش این بود: " اين بود زندگی؟ " آمده و از زندگی حرف می زند! از اینکه می خواهد زندگی کند! عجیب بود خب! مگر می شود! مگر داریم؟ اینکه دیگر چه گفت بماند! گفت و رفت و وارد زندگی شد!
چند ماهی گذشت، یک روز صبح حدود ساعت 10-11 کاظم زنگ زد! داشتم رانندگی می کردم، صداش می لرزید! عین جمله اش این بود: سید! ببخشید! حمید فوت شد!
اصولا خیلی با موضوع مرگ زاویه ندارم! یعنی پذیرشش برایم مشکل نیست! لااقل تا حالا که اینطور بوده! مانده بودم چه کنم!؟ در لحظه آخرین دیدارمان بیادم آمد و اینکه این خبر اصولن نباید درست باشد! آن روزی که باهم بودیم حمید پر شده بود از زندگی! پس اگر این خبر درست است تکلیف آن برق در چشماش چه می شود؟!
مسیرم را عوض کردم! رفتم به سمت خانه ی پدری اش! خبر صحت داشت! ماندیم تا پیکرش آمد و رفت!
اصلا یادم نمی رود، اواخر دولت دکتر احمدی نژاد به پیشنهاد سازمان میراث فرهنگی بزرگداشتی برای میرزامحمد تقی خان امیر کبیر برگزار شد که من تهیه کننده و کارگردان آن بودم. (که البته تاکنون دولت پولش را هم نداده است!) آیتمی در آخر مراسم مطرح شد که البته در کنداکتور ثبت نشده بود! و آن اهدای نسخه ی کپی شده ی ردای صدارت امیرکبیر توسط پیرمردی ترمه دوز به آقای رئیس جمهور یعنی دکتر احمدی نژاد بود. حتا می خواستند ردا را تنش کنند! که با هوشمندی کارمند مخصوص تشریفات داخلی رئیس جمهور مواجه و تنها آن ردا توسط پیرمرد ترمه دوز به رئیس جمهور اهدا شد.
به این دلیل گفتم یادم نمی رود که در سراسر مراسم چهره ی احمدی نژاد با بغض توام بود...
بغض رئیس جمهور گاهی می شکست و اشک می ریخت.
آنجا که پیرمرد ترمه دوز ردا را به رئیس جمهور اهدا می کرد به لبخند کسانی می نگریستم که بادمجان را دور قاب چیده بودند... و حالا هم همینطور. وقتی آن کارتون مضحک را در روزنامه ی آفتاب یزد دیدم که کلاه و ردای امیرکبیر را بر سر و کول دکتر ظریف نشانده بود بازهم همان لبخند بادنجان دور قاب چینی معروف مقابلم ظاهر شد!!
قصه ی بادمجان دورقاب چین ها به مراتب مهم تر از این قیاس های مع الفارق است...
یک:
مخیر به انتخاب نیستی، همانطور که برای آمدنت هم مخیر نبوده ای... مرگ دست خداست، مقدر می کند، همانطور که تولدت را نیز خودش مقدر داشته.
بعد ها آقای موتور ساز می گفت ای کاش موتورش را نگه می داشتم، غافل از اینکه حضرت عزرائیل نقشه را عوض نمی کند. تو مخیر به انتخاب نیستی، زمان و مکان و شکلش مقدر شده و تو ناگزیری به اجابت!
دو:
عید ولایت، عید غدیر خم بر شما عزیان مبارک