امان از درد بی دردی غریبستان نامردی ... تمنا می کم ای دل! مرو دیگر به شبگردی... در این دنیای لاهوت و کمر باریک که می دزدد نگاه هر تهمتن را! چه می باید برای غنچه ها بگذاشت؟ که می مانند در زندان نامردی...
چرا دلم نكند تب؟ زمان زمان عجيبي ست! نفس نمانده به كامم، هوا هواي غريبي ست! چه رسم عاشقي است اين انتظار مجازي! تعارفات زباني ، حسابهاي رياضي! چرا دلم نزند لك؟ ، سايه ها كه دو رنگند! عشقها که دروغين ، دشنه اند و تفنگند! آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار! مشق هاي نه مشتاق ، قلب ها همه بيمار چرا دلم نكند تب؟ زمانه خانه ي جنگ است ماندنم ننگ است نشان ، نشانه ي گندم بيا دلم تنگ است... بيا دلم تنگ است...