کمی صادقانه تر

یادداشت های سید محمد مهدی حسینی پارسا

شهر قشنگ!

جمعه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۸ 18:14

بازخوانی شعر شهر قشنگ به صدا و قلم حسینی پارسا

لطفن پس از کلیک بر روی علامت پخش مدتی صبر کنید تا فایل صوتی لود و اجرا شود ، این فرایند بسته به سرعت اینترنت شما ممکن است از ۱۰ ثانیه تا دو دوقیقه طول بکشد.

دانلود فایل با حجم ۴۹۳ کیلو بایت از (اینجا)

لینک به متن شعر از (اینجا)

لینک به بخش صداها - پادکست (اینجا)

 

حسینی پارسا

هوای حوصله ابری است ، می دانی؟

پنجشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۸ 0:7

حسینی پارسا

حلیم بعد از مراسم اعدام می چسبد!؟

پنجشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸ 12:33
این داستان واقعی است؟

۲.۳۰ صبح بود ، پی ردیابی لینک های ورودی وبلاگم که معمولن کار همیشگی ام هست به وبلاگی رسیدم که چند روز پیش در اون نظری ثبت کرده بودم ، یکباره خبری به چشمم خورد که بی قرارم کرد ، بر اساس اون خبر قرار بود تا چند ساعت دیگه دو نوجوان ۱۸ و ۱۹ ساله در زندان اوین اعدام بشن! بر پایه ی درخواست نویسنده ی وبلاگ که وکیل محمد مصطفائی نام داشت ، شال و کلاه کردم و ضمن تماس با دوستم رضا به سمت زندان اوین حرکت کردیم ، ظرف کمتر از ۳۰ دقیقه به مقابل دربی رسیدم که بیش از ۵۰۰ نفر در اونجا تجمع کرده بودند ، ابتدا تصورم این بود که این آدم ها برای جلوگیری از اعدام امیر و صفر دو نوجوان قتلی اینجا هستند اما بعد از پرس و جو میان اونها و گرم گرفتن با یک سرباز وظیفه متوجه شدم تجمع صورت گرفته مربوط به اقوام ۱۰ نفریه که قرار امروز عدام بشن! ضبط صوت موبایم رو روشن کردم و میان مردم چرخیدم ، برام مهم بود بدونم این تجمع سازمان یافته است یا خیر اما بی نظمی  موجود جماعت حکایت دیگری میکرد ، اینها کسانی بودند که نه برای اغتشاش ، نه برای جیق و داد و تنها برای آن آمده بودند تا شاید با توسل به خدا و شاید ترحم اولیای دم و شکاک از مرگ عزیزانشون که هرچند شاید به عمد مرتکب قتل نفس شده بودند ، جلوگیری کنند ، چند جوان امروزی میان جماعت تلاش می کردند با فریاد های یا حسین ع ، یا ابالفظل ع ، یا زهرا س و ذکر نام انبیاء دل اولیای دم رو به دست بیارن ، و در هرباری که سکوت بدست می آمد ، صدای گریه هایی آرام ، چشم های منو متوجه ی چشم هایی می کرد که پر بودند از اشک و تمنا...

به ادامه ی مطلب بروید... >>

ادامه نوشته
حسینی پارسا

وقتی کسی جایت نشست!

سه شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸ 1:31

ایمیلی از دوستم بابک بدستم رسید به شرح زیر! :

---------------

دکتر مصدقمی گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود دکتر مصدق رفت و روی صندلی انگلستان نشست. قبل از شروع جلسه یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست اما پیرمرد تحویل نگرفت و روی همان صندلی نشست.

جلسه داشت شروع می شد و هیات نمایندگی انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خودش بنشیند اما پیرمرد اصلاً نگاهشان هم نمی کرد.

جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای انگلستان نشسته اید و جای شما آن جاست.

کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد که مصدق بالاخره به حرف آمد و گفت:خیال می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی انگلیس کدام است؟ نه آقای رییس، خوب می دانیم جایمان کجاست اما راستش را بخواهید چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستن برای خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای ایشان نشستن یعنی چه. او اضافه کرد که سال های سال است که دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست.

-------------------

البته بخش آخر  مطلب که این حرکت دکتر مصدق رو اسباب پیروزی ایران بر انگلستان دونسته بود ،حذف کردم!

نتیجه ی اخلاقی:

وقتی کسی جایت نشسته ، قبل از اعتراض کمی فکر کن!

 

حسینی پارسا

سرانجام سد ، طغیان است...

یکشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۸ 1:43

طغیان سدامروز طرفای غروب از میدان ولیعصر به سمت تئاتر شهر قدم زنان می رفتم در مقابل مرکز خریدی مخروبه در حاشیه ی خ ولیعصر به فرد جالبی بر خوردم که به راستی مرا یاد اون شخصیت انیمیشنی انداخت که به همراه یک کله پوک سرگرم فروختن فیلم های کپی شده ی روی پرده ی سینما است! شباهت این دو در ذکر این جمله بود که:  " سی دی بدم؟ ، سی دی بدم؟ ، اخراجیها ۲ ، سوپر استار ، دیگه نرو سینما!! "

جوانی بود با موهای طلائی و کلاه معروف رفیق کمونیست ها! ، راستش ابتدا خنده ام گرفت به شباهت میان آن شخصیت انیمه شده و این بابا! ، چند قدمی که دور تر شدم گفتم زنگ بزنم به پلیس و اطلاع بدم! و شماره ی ۱۱۰ رو گرفتم ، آقایی گوشی رو برداشت و من هم ماجرا رو عرض کردم و ایشون فرمودند: چه فیلمی رو می فروشه؟ و من گفتم اخراجی ها ۲ و سوپر استار! اینا روی پرده هستند الان! آقاهه گفت چند لحظه صبر کنید... همینطور هم شد ، دوباره آمده پشت خط و گفت: آقا نشانی؟ و من عرض کردم... فرمودند چند لحظه صبر کنید... دوبار آمدند پشت خط و گفتند نشانی دقیق تری بدهید! و من علاوه بر آدرس ، شمایل آن جوان رو هم تعریف کردم! و تهش گفتم آقا احیانن تا الان دیگه همه ی فیلماش رو فروخته و رفته! و آقای پلیس گفت" اِ... رفت؟! و من که کمی شاکی شده بودم گفتم: من چه می دونم آقا... من دارم مسیر رو طی می کنم و فقط از کنار ایشون رد شدم! و آقاهه با لحنی که انگار با یک آدم فروش کثیف حرف می زنه گفت: اعلام شد آقا! اعلام شد...

کمی جلوتر همین طور که داشتم به سرعت عمل پلیس و نوع رفتارش درباره ی پدیده های خطرناک اجتماعی فکر می کردم! ، چشمم به خودروی سیاه رنگ پلیس امنیت ... افتاد و دو خانم پلیس که داشتند به دختر نوجوانی که آستین هایش را بالا زده بود تذکر می دادند...

>> یاد مجلس هفتم افتادم و جلسه ای که در آن فیلم کتک کاری های پلیس که به قول خودشان داشتند در خیابان از جماعت اراذل زهر چشم می گرفتند را به اعتراض برای یکی از نماینده گان فعال و روشنفکر مجلس بلوتوث کردم اما چند روز بعد تعداد زیادی از نماینده گان در حمایت از اقدامات نیروی انتظامی در برخورد با اراذل و اوباش بیانه ای را صادر کردند!

>> اختتامیه ی بخش بین الملل جشنواره ی فجر بود که با کارت میهمان ویژه شرکت کرده بودم و صرف نظر از وجود ناهماهنگی بسیار ،  از فرط تعدد آیتم های برنامه و پلاتوهای تکراری که دکتر عالمی آنها را به دو زبان فارسی و انگلیسی اجرا می کرد + کلیپ های طولانی پر تعدد کلی کلافه شده بودم و با خارج شدن از سالن خودم را نجات! دادم ،  گلاب به روتون سری به دبلیو سی زدم! و با صحنه ای مواجه شدم که نکته ی کارسازی را به من گوشزد کرد!

قبل از ذکر آن نکته آن صحنه را تعریف می کنم! توالت پر بود از آدم هایی که پشت درب های بسته و سرویس های اشغال ،  دست بر شکم ، به خود می پیچیدند! که البته بیشترشان میهمانان بخش بین الملل بودند...

اما آن نکته!  اینکه " در این مملکت بیشتر چیزهای مهم ، یا کم است ، یا زیاد! "

>> براستی چرا در این مملکت بیشتر چیزها آنقدر غیر عادی هستند که دائمن باید توی چشم باشند؟! به قول استاد ادبیات دراماتیکمان که در تعریف کاربردی واژه ی "درام" - " نمایش"  مثال آدمی را میزد که در خیابان روی دست هایش راه برود!

> چرا مکانیسم مدیریت در مملکت ما مثال آدم هایی است که روی دستهایشان راه میروند؟!

چرا برگزار کننده گان برترین فستیوال سینمایی ایران نمی دانند که امروزه همه چیز باید مختصر باشد و موجز؟ و وقتی این را نمی دانند! چرا این یکی را دیگر نمی دانند! که در محفلی که پذیرایی اش با چای و نسکافه و آب میوه بوده و قبل از آغاز مراسم اصلی صورت گرفته و برنامه هم طولانی و خسته کننده است ، ممکن است آدم های زیادی به رفع حاجت! نیاز پیدا کنند؟!

> چرا آن اپراتور پلیس ۱۱۰ آنقدر نس نس می کند که انسان متخلفی ، براحتی داشته های دیگری را در کنار خیابان حراج کند و چرا با من مثال آدمی برخورد کرد که گوئی دارد به مملکتش خیانت می کند!؟

> چرا پلیس این مملکت در فکر ایجاد امنیت اخلاقی میان آحاد اجتماع است؟ مگر وزارت فرهنگ و "ارشاد" یا رسانه ی ملی مرده اند؟!

> چرا پلیس این مملکت نمی داند که نباید در مقابل چشمان یک پدر ، دختری را بخاطر سوء حجابش سوار خودروی پلیس کرد و در صورت اعتراض آن پدر ، دختر را با خود برد؟!

ما مصونیت انقلابی که با خون پیروز کردیم ، با خون حفظ داشتیم را باید از چه کسانی طلب کنیم؟! از امام زمان (عج) ؟!!

چرا مسئولین امروز انقلاب ما ، نمی دانند که سرانجام سد ، طغیان است؟!

وسلام...

حسینی پارسا
بیوگرافی
چرا دلم نكند تب؟
زمان زمان عجيبي ست!
نفس نمانده به كامم، هوا هواي غريبي ست!
چه رسم عاشقي است اين انتظار مجازي!
تعارفات زباني ، حسابهاي رياضي!
چرا دلم نزند لك؟ ، سايه ها كه دو رنگند!
عشقها که دروغين ، دشنه اند و تفنگند!
آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!
مشق هاي نه مشتاق ، قلب ها همه بيمار
چرا دلم نكند تب؟
زمانه خانه ي جنگ است
ماندنم ننگ است
نشان ، نشانه ي گندم
بيا دلم تنگ است...
بيا دلم تنگ است...

پارسا، 18 فروردین 87
کدهای وبلاگ

پیشنهاد من برای میزبانی جوملا: