کمی صادقانه تر

یادداشت های سید محمد مهدی حسینی پارسا

تفنگت را زمین بگذار!

یکشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۸ 17:41
امروز برای نخستین بار بود که " زبان آتش " رو شنیدم...

فارغ از صدای استادانه ی آقای شجریان و موسیقی بسیار نو ، شعری از فریدون مشیری در این اثر بسیار بی نقص و کامل ظاهر شده...

اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟

متن کامل شعر - (کلیک)

اما ، این اثر پر معنا و فوق العاده رو با دوری از قیل و قال و وصله هایی که گویی منتشر کنندگانش ایجاد کردند ، اشاره میدم به همه ی اونهایی که زیر یا رو! فارغ از زبان و ملیت و قومیت ، تفنگداری می کنن به نا حق!

دانلود با حجم 1.41 MB (کلیک)

لطفن پس از کلیک بر روی علامت پخش مدتی صبر کنید تا فایل صوتی لود و اجرا شود ، این فرایند بسته به سرعت اینترنت شما ممکن است ۳۰ ثانیه یا بیشتر طول بکشد.

 

حسینی پارسا

بهنود را کشتند!

یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۸ 8:33

بهنود شجاعی ، سحر گاه امروز یکشنبه ، بعد از ادای آخرین نماز سحرگاهی اش ، اعدام شد...

بهتم پاک نمی شود ، هرگز...

چرا نرفتم؟!

چرا دیشب به اوین نرفتم...

بغضم ترکید ، با بهت... ، مگر می شود باور کرد؟!

شما خودتان باورتان می شود؟

بهنود را به خوبی بیاد نمی آورم ، اما اطمینان دارم او به خوبی مرا می شناخت!

اولین باری که به کانون رفتم سال ۸۱ بود ، از آن به بعد مرتب میهمان بچه های کانون بودم ، راستش رفقای من در کانون عمومن همین بچه های "قتلی" بودند! چرا که آن ها معدود میهمانانی هستند که سالها حضور در کانون را تجربه می کنند و همین تداوم حضور می شود اسباب رفاقت امثال من که در کانون رفت و آمد داریم...

دیشب ، اصلن فکرش را هم نمی کردم که بهنود اعدام شود ، درست است ، کوتاهی کردم ، باید می رفتم ، اما درمانده بودم در خود... گفتم اینبار هم حکمش به تعویق می افتد ، اما افسوس...

افسوس...

افسوس...

که چقدر زود دیر می شود...

که چقدر زود دیر شد...

هر چند اطمینان دارم ، اگر دیشب را در مقابل اوین می گذراندم ، تا مدت ها آن لرزه ی معروف همه ی وجودم را تصرف می کرد ، گر چه حالا ، بهتی عظیم ، همه ی وجودم را در انحصار خود دارد...

دلم برای بچه های کانون تنگ شده است...

برای مصطفی که هنوز در کانون است و منتظر بخشش اولیای دم...

برای فرامرز که مدتی پبش به زندانی دیگر منتقل شد...

برای علی که سالهاست در زندان کرج منتظر اجرای حکم اعدامش است!

دلم برای انسانیت تنگ شده است...

صدای یا حسین هایی که مردم برای به رحم آمدن دل اولیای دم سر میدادند (اوین آن چهار شنبه ی شوم)

اشتباه نکن عزیز مخاطب!

من حق اولیای مقتول را رد نمی کنم ، از منظر من هم قصاص حق والدین مقتول است...

اما از انسانیتی حرف می زنم ، که مدیران حاکمیت ما ، مدت هاست با کج روی های مدیریتی خود کم رنگش کرده اند...

مسئول مرگ آن نوجوان هایی که قتلشان به گردن بهنود و علی و فرامرز و مصطفی افتاده است ، چه کسی است؟

چقدر توی سر خودمان زدیم که آهای مدیر فرهنگی ، مدیر آموزش و پرورش ، مدیر... " نوجوانی ، بحرانی ترین دوره ی عمر انسانهاست" اما کو گوش شنوا ؟!

هیچ کس گوشش بدهکار نیست!

تنها مرکز فرهنگی نوجوانان را هم در این کلانشهر افسار گسیخته و زوار درفته ی تهران ، براحتی تعطیل کردند!

مسئول این قتل ، این اعدام ها چه کسانی هستند؟

بهنود؟

مصطفی؟

علی؟

فرامرز؟

بهنود امروز کشته نشد! بهنود را همان روزی کشتند که به خواسته های انسانی اش توجه نکردند! ، بهنود را آن روزی کشتند که به نوجوانی و دنیای سرشار از جنب و جوشش اهمیت ندادند... بهنود را آن زمانی کشتند که...

دلم برای " آقا حسینی" گفتنهای بچه ها تنگ شده...

لعنت...

لعنت...

لعنت...

حسینی پارسا

باز هم حس سرما!

شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸ 21:33

یک ساعت پیش از طریق یکی از رادیوهای بیگانه! از قرار اعدام بهنود شجاعی مطلع شدم...

این حس تکراری لعنتی...

سری زدم به وبلاگ وکیل بهنود شجاعی ، محمد مصطفایی اینطور نوشته بود:

امروز صبح بهنود شجاعی برای ششمین مرتبه به قرنطینه زندان اوین منتقل شد تا مراحل اجرای حکم اعدام را در تنهایی خود مرور کند. برای اولین بار که بهنود را به پای چوبه دار بردند. چهار جوان دیگر هم همراهش بود. او اعدام نشد ولی چهار جوان دیگر به پای چوبه دار رفته و مجری حکم طناب دار را بر گردن آنها انداخت و بهنود لرزش های بدن آنان را دید و ترس و وحشتش هزار برابر شد. تا یک ساعت دیگر بهنود پدرش را خواهد دید. به هر جایی که لازم بود سر زدیم و التماس کردیم و موارد غیر قانونی بودن اجرای حکم را گفتیم ولی متاسفانه گوش شنوایی پیدا نکردیم. شاید تا لحظاتی دیگر در خروجی های خبرگزاریها، خبر توقف اعدام را ببینیم. و من امیدوارم چنین باشد. اصلا باورم نمی شود که بهنود بی مادر تا ساعاتی دیگر اعدام خواهد شد. امروز ساعت ۳ صبح خبرداده اند که در زندان اوین باشم ای کاش افرادی باشند که بتوانند از با خانواده اولیاءدم صحبت کنند و آنها را متقاعد کنند که جلوی اجرای حکم را بگیرند و گذشت کنند. بهنود و این نوجوانان بی پناه را را تنها نگذارید.

احساسِِ حالا ، بسیار برایم آشناست... بسیار برایم غریبه است!

آشناست از آنجا که مرا یاد لرز اندام می اندازد در نیمه شبی تابستانی! و بوی حلیمی صبحگاهی! و غریبه است از آنجایی که باورش برایم بسیار سخت است...

هی می خواهم بلند شوم ، شال و کلاه کنم ، بروم به سمت اوین تا شاید یکی بیشتر که باشد ، والدین مقتول ، دلشان به رحم آید ، اما نمی شود! دلم ، قلبم ، روحم چنین اجازه ای به من نمی دهند...

راستش عزیز مخاطب!

آنقدر در خودم گرفته ام و مایوس که توانی ندارم برای رفتن...

آه... که چقدر سخت می شود عرصه بر آدم آنجا که درد خودت ، از درد دیگری چرب تر می شود برایت... ، به نظرم اینجایی که من هستم ، حالا آخر دنیاست! چرا؟ چرا که حرف استاد دارد بی رنگ می شود و بو... آنجا که آموخت مرا: اگر دردت از آن خودت است ، برای خودت نگه دارش و اگر از آن مردمت است آن را در نقشت ، فیلمت ، شعرت فریاد کن...

هوای دل ، ز بوی خون ، کمی غلیظ شده است!

دلم ، به ترمه و باران قسم  ، که لیز شده است!

قسم به طره ی مشکل گشای تو ای دوست...

بیا که فکر و امانم ، بسی ، مریض شده است!

مرا به جان امانت  ، همان طلایی باد

از این دیار ببر ، دشنه هاست که تیز شده است!

میان کوچه و اهلش ، دگر مروت نیست

بیا ز جانب گندم ، که شر عزیز شده است...

 

*۱-  اشاره به گندم ، امانتی که نزد حضرت  آدم بود

*۲ - اشاره به رقص گندمزار میان باد

حسینی پارسا

دشنه هاست که تیز شده است!

شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸ 1:29

هوای دل ، ز بوی خون ، کمی غلیظ شده است!

دلم ، به ترمه و باران قسم  ، که لیز شده است!

قسم به طره ی مشکل گشای تو ای دوست...

بیا که فکر و امانم ، بسی ، مریض شده است!

مرا به جان امانت  ، همان طلایی باد

از این دیار ببر ، دشنه هاست که تیز شده است!

میان کوچه و اهلش ، دگر مروت نیست

بیا ز جانب گندم ، که شر عزیز شده است...

 

*۱-  اشاره به گندم ، امانتی که نزد حضرت  آدم بود

*۲ - اشاره به رقص گندمزار میان باد

حسینی پارسا

خیالند!

جمعه ۱۷ مهر ۱۳۸۸ 22:45

 

جانا به هوش باشا

این عشق ها خیالند!

وین درد های پنهان

چونانِ قیل و قالند...

 

 

 

 

 




حسینی پارسا

ما مدیونیم!

شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۸ 3:36
اشکال نپرداختن است ، همین!

ما حقوق پرداخت نمی کنیم!

عادت نداریم به ادای دی ن!

ما مدیونیم!

دی ن به افکارمان

دی ن به روحمان

دی ن به جسممان

کسی که حق خود را نپردازد! چگونه حق دیگری را خواهد پرداخت؟!

تقصیر ما ، قصور بر تامل است...


حسینی پارسا

یک میان!

سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۸ 14:46
من شدم ابری بهاری

تو برایم آسمانی...

یک میان ، مردود و مانا

یک میان ، درد و دوایی

 

ششم مهر هشتاد و هشت ، ساعت ۱۶

حسینی پارسا
بیوگرافی
چرا دلم نكند تب؟
زمان زمان عجيبي ست!
نفس نمانده به كامم، هوا هواي غريبي ست!
چه رسم عاشقي است اين انتظار مجازي!
تعارفات زباني ، حسابهاي رياضي!
چرا دلم نزند لك؟ ، سايه ها كه دو رنگند!
عشقها که دروغين ، دشنه اند و تفنگند!
آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!
مشق هاي نه مشتاق ، قلب ها همه بيمار
چرا دلم نكند تب؟
زمانه خانه ي جنگ است
ماندنم ننگ است
نشان ، نشانه ي گندم
بيا دلم تنگ است...
بيا دلم تنگ است...

پارسا، 18 فروردین 87
کدهای وبلاگ

پیشنهاد من برای میزبانی جوملا: