کمی صادقانه تر

یادداشت های سید محمد مهدی حسینی پارسا

هی کاروان!

یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸ 1:11

چند روز به عيد مانده بود. «حسن شوکت‌پور» تلفن کرد و خواست که به منطقه بروم. وقتي مي‌گفت بيا،مي‌فهميدم که عملياتي در پيش است و نبايد سوال و جواب اضافه بکنم. با حسن در حوزه هنري آشنا شده بودم. آن وقت‌ها تازه حوزه سروساماني گرفته بود. در گوشه‌اي از حياط تدارکاتي هم براي جبهه مي‌شد. او وسايل و امکاناتي که براي جبهه مي‌گرفت در گوشه و کنار حوزه انبار مي‌کرد و هر وقت لازم بود به جبهه مي‌فرستاد. من هم چند بار همراه دوستان ديگر به منطقه رفته بودم. در همين سفرها بود که دوستي من و حسن ريشه گرفت. بعد از تلفن او با يکي از دوستان به اهواز آمدم. مي‌دانستم محل استقرارش کجاست. يک جاده خاکي بود که جهاد بالاي شوش دانيال زده بود که مشرف مي‌شد به دشت عباس.

حسن را همان جا ديدم. به من سفارش کرد که در يکي از سنگرها بمانم تا وقتي عمليات شروع شد خودم را به خط برسانم. به حسن گفتم: «حسن آقا اين دوربين سوپر هشتي که من دارم شب فيلمبرداري نمي‌کند.» جواب داد: «فيلمبرداري مي‌کند يا نه بايد همان جا که گفتم بماني!» من هم چاره‌اي جز اطاعت نداشتم. آنجا، سنگر فرماندهي شهيد حسين خرازي بود. چند ساعتي را ماندم ديدم خبري نيست. آمدم به چادر که بالاي تپه بود و نشستم کنار تعدادي رزمنده که وصيت‌نامه مي‌نوشتند.

من هم شروع کردم به نوشتن. به نيمه رسيده بودم که با خودم گفتم:«رسول اين تو بميري از آن تو بميري‌ها نيست و پاره کردم.» براي اينکه نمي‌خواستم شهيد بشم. از نقل و انتقالات فهميدم که بوي عمليات مي‌آيد. چند رزمنده وصيت‌نامه‌ها را نوشتند و در جاي‌شان دراز کشيدند تا موقعي که خبرشان کنند. يادم آمد که حسن آقا گفته بود: رسول مبادا بخوابي‌ها، بيدار مي‌ماني و از سنگر هم تکان نمي‌خوري. ولي من خوابيدم. آن هم يک خواب شيرين، اما با صداي يک انفجار از خواب پريدم. دور و بر را نگاه کردم. هيچ کس تو چادر نبود. همه رفته بودند عمليات. از چادر بيرون آمدم و از بالاي تپه ديدم که حجم آتش از دو طرف خيلي زياد است. با خودم گفتم: «رسول واي به حالت اگر حسن آقا تو را ببيند.» او هميشه به من سفارش مي‌کرد: «رسول اين قدر نخواب، نظم ياد بگير، مثل بچه‌هاي ديگر باش، ببين چطور مي‌آيند و از کوچک و بزرگ هر کاري که از دستشان برمي‌آيد مي‌کنند. آنان نظم دارند. از استراحت خودشان مي‌زنند. تو هم هيچ فرقي با آنان نداري. بي‌خود هم اداي هنرمندها را براي من در نياور.» دوربين را برداشتم و رفتم به طرف مستراح صحرايي که در سينه‌کش تپه بچه‌ها با تيرک و گوني درستش کرده بودند. تو مستراح بودم و با خودم فکر مي‌کردم که چطور بايد بروم به خط مقدم و از آن مهم‌تر جواب حسن آقا را بدهم که يک دفعه انفجاري در کنار مستراح بلند شد و بعد از چند لحظه گوني‌هاي اطراف آ‌تيش گرفت. من هم با همان حال از آنجا پريدم بيرون و همين‌طور جيغ و داد مي‌کردم و در بيابان مي‌دويدم. خوشبختانه کسي آن دور و بر نبود. حالم که کمي جا آمد، هنوز سپيده صبح نزده بود، حواسم بود که نماز نخواندم. تند و تند نماز را خواندم و آمدم روي جاده. در همان تاريک و روشن هوا شبح يک وانت را ديدم. خوشحال شدم و پريدم جلوي وانت که نگهدار! وانت با گرد و خاک زياد ايستاد و من هم بدون معطلي پريدم بالا، راننده سر و صورتش پر از خاک بود و از اين عينک‌هايي که موتورسوارها مي‌زنند به چشم داشت. در ضمن جلوي وانت سقف هم نداشت. به راننده گفتم: «داداش قربونت منو برسون خط!» راننده ساکت فقط نگاهم مي‌کرد. از جايش تکان هم نمي‌خورد. دوباره جمله‌ام را تکرار کردم. اين بار دستش بالا آمد و آرام عينک را کشيد و گذاشت روي پيشاني‌اش، ديدم اي داد بيداد حسن آقا است! توي چشم‌هايم نگاه کرد و گفت: «تو خجالت نمي‌کشي؟» جواب دادم: «واسه چي؟» خودم را زدم به آن راه که مثلا اتفاقي نيفتاده است. گفتم: «چيزي نشده فقط يک توالت صحرايي آتش گرفته که من هم آن را آتش نزدم!» دوباره گفت: «رسول خجالت بکش!» اين دفعه صدايم را کمي بلندتر کردم: «واسه چي حسن آقا من که کاري نکردم.» گفت: «تو چطور توانستي با خيال راحت تا صبح بخواني. مي‌دوني از ديشب تا الان چند تا از بچه‌هاي مردم تکه تکه شدن!؟.»

سرم را پايين انداختم و زير لب گفتم: «ببخشيد حسن آقا!» وسط حرفم پريد: «آخر، رسول جان. اين دفعه اولت که نيست. يک ذره غيرت داشته باش. وقتي بهت مي‌گويم بيا منطقه عمليات است بايد مثل ديگر رزمنده‌ها باشي. تو هيچ فرقي با ديگران نداري. اين عمليات، عمليات فتح‌المبين است و کار بزرگي دارد انجام مي‌شود. آن وقت تو گرفتي و خوابيده‌اي.» همين موقع دستش را بالا آورد و محکم زد توي سرم. ولي خاطرش بيش از اينها براي من عزيز بود. وانت بي‌سقف، در پيچ و خم تپه‌ها بالا و پايين مي‌رفت. در آن تاريکي حسن با استادي تمام مي‌راند. رسيديم کنار تپه‌اي و حسن آقا ايستاد. اين تپه را قبلا ديده بودم. بچه‌ها اين تپه را کنده بودند و شده بود زاغه مهمات و بعضي از وسايل ديگر.

حسن آقا وقتي ايستاد داد زد: «حاجي! حاجي!» از شکاف تپه پيرمرد ريش سفيدي بيرون آمد و گفت: «جانم حسن آقا!» حسن آقا بهش گفت: «کارگر افغاني که خواستي برايت آوردم.» بعد به من اشاره کرد که برو پايين. من هم نمي‌دانستم داستان از چه قرار است. با خودم گفتم: شايد دارد سر به سرم مي‌گذارد. آمدم پايين.

حسن آقا قبل از آنکه با همان وانت بي‌سقف از پيش ما برود به پيرمرد گفت: «اين آقا رسول سه تا وانت موشک آر.پي.جي پر مي‌کند و با وانت سومي به همراه خودت مي‌آوريش باغ طالقاني و کنار آلبالو گيلاس‌ها پياده‌اش مي‌کني.» بعد دستي تکان داد و رفت. وقتي حسن آقا رفت پيرمرد با لهجه اصفهاني‌اش گفت: «برو تو آن سنگر عزيزم!»

- بابا جان چه کار بايد بکنم!

- اين گوني‌ها را مي‌بيني؟ تو اين چند روز خرج‌هايش را بسته و آماده کرده‌اند. گوني‌ها را با احتياط بار مي‌کني و مي‌گذاري پشت وانت.

- بابا جان من فيلمبردارم. عکاسم. خير سرم خبرنگارم. تازه تو عمليات قبلي هم مجروح شدم. بخيه‌هاي پايم را هم باز نکردم. چطور مي‌توانم اين همه موشک آر.پي.جي را بار اين سه تا وانت کنم. هنوز هم مي‌بيني دارم لنگ مي‌زنم عزيزم!

- آقا رسول. من اين حرف‌ها حاليم نيست. تو در نظر من يک کارگر افغاني هستي. اين را حسن آقا گفته. تازه بچه‌هايي که اين موشک‌ها را آماده کرده‌اند همه‌شان مثل تو مجروح بودند. زبانم بند آمد. به هيچ رقم رضايت نداد. من هم به هر بدبختي و مصيبتي بود وانت‌ها را از موشک‌هاي آر.پي.جي پر کردم. وانت سوم که پر شد خودش آمد نشست پشت فرمان. به پيرمرد گفتم: «حاج آقا کجا تشريف مي‌بري؟»

- حسن آقا گفته شما را ببرم باغ طالقاني که کمي آلبالو گيلاس بخوري!

- باغ طالقاني ديگر کجاست؟

- يک باغ خيلي با صفايي است. آنجا آلبالو گيلاس‌هاي خوب و رسيده‌اي دارد. کمي تحمل کني مي‌رسيم.

سپيده صبح زده بود. وانت حاج آقا به راه افتاد. هرچه جلوتر مي‌رفتيم آتش دو طرف شديدتر مي‌شد. گلوله‌هاي رسام و منور هم ديده مي‌شد. جلوتر که آمديم حسابي در معرض گلوله‌هاي خمپاره و تانک قرار گرفتيم. ترس برم داشته بود. شدت انفجارها مجالي براي فکر کردن به آدم نمي‌داد. پشت يک خاکريز نگه داشت. از وانت پايين آمدم. هول کرده بودم. جنازه بچه‌ها را پشت خاکريز ديدم. همه چيز به هم ريخته بود. ظاهرا عراقي‌ها سعي داشتند اين خاکريز را بگيرند ولي بچه‌ها با تمام توان مقاومت مي‌کردند. ترس و هيجان به جانم افتاده بود و رهايم نمي‌کرد. مثل عروسک کوکي دور سر خودم مي‌چرخيدم. يک ساعتي مي‌شد که اينجا بودم. تازه شستم باخبر شد که باغ طالقاني يعني همين جا و آلبالو گيلاس‌ها هم يعني همين ترکش‌ها و گلوله‌ها! با خودم گفتم: رسول ديدي چه رودستي از حسن خوردي؟ بابا جان چه باغي؟ چه آلبالو گيلاسي؟ چه کشکي؟‌ چه ماستي؟ درست آمده‌اي وسط معرکه خدا به دادت برسد. بودن من در باغ طالقاني و ديدن آن صحنه‌هاي واقعي جنگ تاثير زيادي روي من گذاشت. کمترين تاثير اين بود که کمي به خودم بيايم. خودم را بشناسم که چند مرده حلاجم. بعد از آن لحظه‌ها در فيلم‌ها استفاده کردم. اين خط را بچه‌هاي اصفهان نگه داشته بودند. حسن شوکت‌پور هم از بچه‌هاي لشکر امام حسين(ع) بود. پاتوق من هم همين لشکر بود. صحنه‌هاي اين خط واقعا ديدني بود. از بچه‌هاي 12-10 ساله تا پيرمرد تدارکاتچي همه‌شان پرتلاش و فعال بودند. ديدن اجساد بچه‌ها و ديدن تعدادي زخمي که راهي براي بردن‌شان به عقب نبود، چه روحيه‌اي در آدم به وجود مي‌آورد!

داشتم به ماندن در خط عادت مي‌کردم. داشتم حواسم را به خودم و دور و بر جمع مي‌کردم. مي‌ديدم که بچه‌ها چطور از خاکريز بالا مي‌روند و به طرف سنگر عراقي‌ها مي‌دوند و عده‌اي را اسير مي‌کنند و به اين طرف مي‌آورند. در همين هير و وير، 15-10 نفر اسير عراقي را آوردند. يکي از بسيجي‌هاي نوجوان که از شهادت دوستانش در همين خط خيلي عصباني بود مي‌خواست عراقي‌هاي اسير را به گلوله ببندد که ديگران اجازه ندادند. در همين شلوغي يکي از اسيران عراقي از گروه اسرا جدا شد و با سرعت به طرف خاکريز خودشان دويد و فرار کرد و من هم فکر کردم الان است که بچه‌ها از پشت او را با گلوله بزنند. حتي همين بسيجي نوجوان دويد به طرف خاکريز و خواست با گلوله او را بزند که در همين حال همه رزمندگاني که روي خاکريز بودند شروع کردند به تشويق آن اسير فراري! بچه‌ها سوت مي‌زدند، دست مي‌زدند.

من احساس مي‌کردم با همين تشويق‌ها سرعت آن اسير فراري هم بيشتر مي‌شود. وقتي آن اسير فراري از خاکريز خودشان بالا رفت و به نيروهاي خودشان پيوست، رزمندگان ما همه‌شان تکبير سر دادند! همين جا بود که شنيدم، بچه‌ها پادگان «عين خوش» را گرفتند. من هم آمدم به طرف عين خوش و شروع کردم به عکس گرفتن و فيلم برداشتن. وقتي رسيدم کنار يک نفر عراقي که در حال سوختن بود دوربين را تنظيم کردم که عکس بگيرم. يکي از جنازه‌هاي عراقي که در اطراف نفربر افتاده بود تکاني خورد و دست و پايي زد. بدنش نيم‌سوز شده بود. فکر کردم کشته شده وقتي تکاني خورد، من از ديدن اين منظره وحشت کردم. شروع کردم به جيغ و داد کردن. فرار کردم به طرف جاده که اي داد و بيداد مرده زنده شده! همين‌طور که مي‌دويدم ديدم يک موتور سوار روي جاده مي‌آيد. از فرصت استفاده کردم و دوربين فيلمبرداري را به طرفش گرفتم و با لنز تله زوم کردم. موتورسوار آمد و آمد تا رسيد به چند قدمي من. وقتي عينکش را بالا زد و آورد روي پيشاني‌اش، ديدم اي بابا باز هم حسن آقا است! بدون اينکه نگاهي به من بکند دائم به اطراف چشم مي‌چرخاند. هنوز نگاهش به دشت بود که به من گفت: «آقا رسول مي‌روي اين دور و بر هر چه آر.پي.جي‌زن هست جمع مي‌کني و مي‌آوري و روي همين جاده يک خط تشکيل مي‌دهي. تانک‌هاي عراقي دارند مي‌آيند.» دور و برم را نگاه کردم. يک دست دشت بود که گله گله آتش و دود از آن به هوا بلند بود. گفتم: «حسن آقا قربونت برم دست از سرم بردار، منو چه به خط تشکيل دادن، آن هم جلوي تانک‌هاي عراقي!» اين دفعه واقعا عصباني شد. جلوتر آمد و همان‌طور که رو موتور نشسته بود دو دستي محکم زد تو سرم و گفت: «خاک تو سرت، تو آدم بشو نيستي» چنان پر گاز از کنارم رد شد که براي چند دقيقه صداي موتورش از سرم نمي‌افتاد. حسن را مي‌توانستي در هر نقطه و در هر ساعت ببيني: يک بار با موتور، يک بار با جيپ، با نفربر، در اتاق فرماندهي و يک بار در اتاق تدارکات. در حالي که اين معاون لجستيک بود. با خودم فکر مي‌کردم چرا حسن با من اين‌طور رفتار مي‌کند؟ دفعه اولش نبود. در عمليات طريق‌القدس که بستان آزاد شد، باز هم همين رفتار را با من داشت. گاهي خيال مي‌کردم حسن آقا يک جور مرض دارد که مرا به کانون خطر بفرستد. در عمليات طريق القدس حسن آقا هفتاد دو ساعت نخوابيده بود. با پشت بيسيم بود يا پشت خاکريز، يا روي موتور يا پشت فرمان. هر کجا که کار بود حسن شوکت پور هم بود.

بعده‌ها که فيلم‌ساز شدم پاسخ سوال خودم را پيدا کردم که چرا حسن آقا با من آن‌طور رفتار مي‌کرد؟ واقعيت اين بود که او احساس مي‌کرد با يک جوان خام و نپخته و ترسويي طرف است. که از تاريکي شب هم مي‌ترسد. حسن آقا مرا شناخته بود. او تلاش مي‌کرد با اين کارهايش از من يک آدم بسازد. نمي‌دانم اين اتفاق در من افتاده است يا نه؟ ولي مي‌دانم خيلي از ترس‌هايم ريخت. سال‌ها بعد که حسن آقا در عمليات والفجر هشت قطع نخاع شد، يک روز در بيمارستان ساسان تهران به ملاقاتش رفتم. بعدها به اسايشگاه ثارالله آمد با آن حال و روزش. صبح‌ها مي‌آمد لجستيک سپاه کار مي‌کرد و شب هم به آسايشگاه برمي‌گشت.

در بيمارستان به او گفتم: «حسن آقا چرا اين قدر تلاش مي‌کني. اين همه سال جنگ کرده‌اي، بيابان‌ها و کوه‌ها را رفته‌اي و آمده‌اي، جانت کف دستت بود. حالا کمي استراحت کن.» جواب داد: «رسول خيلي دلم مي‌خواهد استراحت کنم ولي نمي‌شود. بدون اينکه بخواهم در زندگي براي عده‌اي تکيه‌گاه شدم. مي‌ترسم من بيفتم آنها هم بيفتند. مجبورم تا آخرين لحظه سرپا بايستم. بعد هم رسول جان! خدا يک برگ ماموريت به ما داده است که تا نفس داريم بايد به دنبال ماموريتمان باشيم. وقتي هم برگ مرخصي را داد که خب، مي‌رويم.»

حسن شوکت‌پور رفت. همين قطع نخاع بودنش او را به شهادت رساند. وقتي فيلمي مي‌سازم دلم مي‌خواهد حداقل بتوانم روح حسن آقا را يک جور از خودم راضي کنم. نبايد فراموش کنم اگر فيلم‌ساز شدم به خاطر خون حسن شوکت‌پور و حسن آقاهايي است که من نمي‌شناسم و همه‌شان زندگي را دوست داشتند. حسن آقا عاشق دخترکوچکش بود، ولي به خاطر ما از همه دلبستگي‌هايش گذشت. ما آدم‌هاي خوشبختي خواهيم بود اگر قدر اين عاشق‌هاي فداکار را بدانيم.

والسلام

رسول ملاقلی پور

حسینی پارسا

تاکی فرو خورم این بغض سرد را ؟

یکشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۸ 23:56

 

حسینی پارسا
بیوگرافی
چرا دلم نكند تب؟
زمان زمان عجيبي ست!
نفس نمانده به كامم، هوا هواي غريبي ست!
چه رسم عاشقي است اين انتظار مجازي!
تعارفات زباني ، حسابهاي رياضي!
چرا دلم نزند لك؟ ، سايه ها كه دو رنگند!
عشقها که دروغين ، دشنه اند و تفنگند!
آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!
مشق هاي نه مشتاق ، قلب ها همه بيمار
چرا دلم نكند تب؟
زمانه خانه ي جنگ است
ماندنم ننگ است
نشان ، نشانه ي گندم
بيا دلم تنگ است...
بيا دلم تنگ است...

پارسا، 18 فروردین 87
کدهای وبلاگ

پیشنهاد من برای میزبانی جوملا: