مدتی پیش به اتفاق پدر و مادرم به میهمانی منزل خواهرم رفته بودیم...
همه چیز خوب بود، سر سفره ی شام پدرم نوشابه رو گذاشت جلوم و گفت بازش کن...
با تردید بطری رو برداشتم و با فشارکوچکی دربش رو بازم کردم!
از لحظه ای که آقا جون بطری رو بهم داد تا لحظه ای که دربش با فشاری کوچیک باز شد، غرق بودم در گذشته ها...
وقتی که ما بچه ها، بچه تر بودیم! حدود 8 - 9 سالی بیشتر نداشتیم، معمولا دیر می خوابیدیم، یعنی آقا جون معمولا دیر می اومد خونه و دیر هم شام می خوردیم...
من بودم و 5 برادر دیگه و زن داداش و 4چهار تا خواهر قد و نیم قد...
همه سفره رو دوره می کردیم و مامان برامون غذا می کشید...
همیشه ، اوایلی که سفره پهن می شد، آقا جون اشاره می کرد که مهدی بپر چند تا نوشابه بگیر...
منم که انگاری خودمو از قبل آماده کرده بودم می پریدم سمت جالباسی و پیرهن آقا جونو می آوردم تا از جیبش بهم پول بده...
فاطی کوچیکه هم اون زنبیل کنفی قدیمی رو پر می کرد از شیشه های خالی نوشابه تا من ببرم پیش مش قدرت خدا بیامرز و نوشابه ی پر بگیرم...
وقتی برمی گشتم دیگه تقریبا همه شروع کرده بودن به خوردن غذا و با رسیدن نوشابه ها ماراتون درب بازکردن شروع می شد...
آخرشم کار، فقط کار آقاجون بود!
همه دست از پا دراز تر شیشه ی نوشابه رو می دادیم به آقاجون تا با اون قاشق استیله که اگه اشتباه نکنم ایتالیایی بود درب تک تک شیشه ها رو باز کنه و بده تحویل بچه ها...
همیشه دوست داشتم اونقدری بزرگ شم که درب نوشابه ها رو خودم باز کنم!
توی میهمانی خواهرم، وقتی آقا جون بطری رو بهم داد، دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و بغض و اشکم با هم قاطی شد...
ماها بزرگ شدیم، جوون شدیم و حالا دیگه درب نوشابه هامونو خودمون باز می کنیم!
تازه! نوشابه ی آقا جونم دیگه باید ما براش بازکنیم...
توی این چند سال گذشته هرگز نتونستم باور کنم که موهای سپید و چروکای روی صورت آقاجون و مادر، نشونه ی پیریه...
اما اون شب، اونم سر سفره ی شام، اشکهایی که توی چشمام جمع و بغضی که باهاش مخلوط شد، باورم داد که آقا جون پیر شده...
یاعلی