شوخیهایت ،... صدای تپش جمع دو قلب را تداعی می کند
می میرم آنگاه ...
که صدای دوقلب یکی شوند
ودر هم حل...
رنگ لبانت ،
بمانند شُکوه گرفتگی خورشید است.
ارغوان رضایت من ، ...
آنچنان که می شتابم تا
آبستن مرگ را در آغوش دارم.
جمع تمام کوه های عصر مدرن هم
توانای تاب لرزش گونُوانت
نمی با شند.
تو آب حیات منی ،
چُونان که گر بنوشمت جاودانم وافسوس که جاودان نیستی ...
سینه هایم حُرم لرزه های سینه هایت را
از
فراقِ فقدانِ خزان ، حس نکرده است.
روز به دی ن ِ روشنائی زنده است
و من به دی نِ وجود تو.
وآسمان قرش بلند خود را به شُکوهِ شِکوهایت
مخفی می کند
تا ندانی که او نیز سکه اش روی دیگری دارد...
وتو روی دیگر سکه منی
یا حق - 23/2/84
درد های من
جامه نیستند تا ز تن در آورم
(چامه و چکامه نیستند)
تا به رشته ی سخن در آورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم
درد های من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است.
درد های من گرچه مثل درد مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد میکند ؛
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا ؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری عجیب درد هاست
درد های آشنا
درد های بومی غریب
درد های کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف درد را
دردلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشت
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد ، رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من رنگ و بوی غنچه را ز برگ های تو به توی آن
جدا کنم؟
درد حرف نیست
درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
قیصر امین پور
باز باران
با ترانه
با گوهر هاي فراوان
مي خورد بر بام خانه
من به پشت شيشه تنها
ايستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده
با دوپاي کودکانه
مي پريدم همچو آهو
مي دويدم از سر جو
دور مي گشتم زخانه
مي شنيدم از پرنده
داستانهاي نهاني
از لب باد وزنده
راز هاي زندگاني
بس گوارا بود باران
وه! چه زيبا بود باران
مي شنيدم اندر اين گوهرفشاني
رازهاي جاوداني، پند هاي آسماني
"بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگاني - خواه تيره، خواه روشن -
هست زيبا، هست زيبا، هست زيبا!"
یک هفته ای گرفتار تولید برنامه ای برای تلویزیون بودم!
به خونه که رفتم فهمیدم که دزدرو گرفتن! تازه خودشم اعتراف کرده!
امروز رفتم آگاهی! سروان فلانی نبود و جاش یه ستوان فلانی دیگه بود! گفتم پرونده رو بده ببرم فلان جا! گفت سروان فلانی نیس! برو فردا بیا! گفتم عزیز دل... من گرفتارم نمی تونم بیام و خلاصه پا فشاری! حل شد! پرونده رو داد! البته بعدش که گفتم من همکار فلان جا هستم(خالی بندی)! عجیب نیست که! تعجب نکنید!!! مملکت گل و بلبله دیگه...
یه روز شنیدنی!
رسیدم خونه! خسته و کوفته! ساعت ۱۰ ، ۱۱ شب بود. پدرم گفت زودتر بخواب! پرسیدم برای چی؟ گفت امروز سروان فلانی زنگ زده بود! مثل اینکه دزد رو گرفتن! آخه تقریبا ۱۰ ماه پیش توی بانک و در حضور همه ی مردم ۴ ، ۵ میلیون تومان تراول رو از پدرم زده بودن! اونم روی پیشخون بانک! البته پدرمو کمی هم کتک زده بودند! پدرم ۶۰ سالی از سنش میگذره! بر گردیم به قصه ! آقا جون گفت سروان فلانی زنگ زده و گفته فردا اول وقت بیاید برای شناسائی!
شب کار داشتم و تا صبح نتونستم بخوابم ، تقریبا ساعت هفت و نیم بود که آقا جون زنگ زد و گفت بیا پائین تا بریم، خلاصه اینکه رفتیم! پنجشنبه بود و طرح ترافیک تعطیل و از شانس ما پلاک خودروی پدرم فرد بود و نیم ساعته رسیدیم اداره ی آگاهی! بدو ورود سربازه که تیپ منو و پدرمو دید ، مشکوک و به احترام از جاش بلند شد! صدای دعا خودندن دسته جمعی به گوش می رسید! زیارت عاشورا می خوندن! بیچاره سربازه فکر کرده بود ما کاره ای هستیم! بعدشم وقتی فهمید از این خبرا نیست با لحجه ی خاصی گفت : دارن زیارت عاشورا می خونن! برید هشت و نیم بیاید! خلاصه موندیم دم در اداره ی آگاهی! یه خانوم جوونم اونجا بود و مظطرب زیر لب چیزائی زمزمه می کرد! نیم ساعتی گذشت و رفتیم تو...
ادامه نوشته