کمی صادقانه تر

یادداشت های سید محمد مهدی حسینی پارسا

این حس خستگی...

جمعه ۲۷ آذر ۱۳۸۸ 1:32

هی...

من مانده در دهر زبان ، بی زبان شدم...

من در حریمِ حُرم حَرم بی امان شدم...

الهم عجل لولیک الفرج

 

حسینی پارسا

قاصدم! هان چه خبر خواهی برد؟!

یکشنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۸ 22:31

دیشب محسن همتی برای بار دوم زنگ زد ، پیشتر که تماس گرفته بود گرفتار برنامه های سازمان ملی و شبکه ی سه بودم و نتونستم برم واسه کمک...

همون موقع هم گفتم یکشنبه هر طور که شده میام بهشت...

دیشب ، شب یکشنبه بود و الوعده وفا!

محسن گفت واسه فردا مجری می خوایم ، گفتم چشم ، زنگ می زنم به علی جباری ، همین که قطع کرد شماره ی علی رو گرفتم ، علی وقتش پر بود ، از پیش برای اجرا به چند جا قول داده بود ، خب روز عیده دیگه ، معمولن بچه های مجری سرشون شلوغه...

زنگ زدم به محسن ، محسن جان علی گرفتاره ، چرا به ناصر خیرخواه نمی گی؟ مأیوس گفت باشه ، گفتم نگران نباش ، اگه نشد خودم اجرا می کنم...

امروز صبح خواب موندم! ساعت ۱۱ بود که بیدار شدم! کلافه بودم ، سری به اینترنت زدم و مطلب " بيش از هزار و سیصد و چهل و دو روز... " رو همراه چند شعر از روی وبلاگم برداشتم ، زنگ زدم سید رضا ، اونم لطف کرد و ماشینشو داد بهم ، خودش نمی تونست بیاد ، آخه آقا جون و مادرم امسال اولین عیدیه که تهران نیستن ، عید غدیر خونه ی ما مملو از مهمونه ، از همسایه گرفته تا فامیل و غریبه هایی که میان واسه عید دیدنی... سید رضا اخوی بزرگه و بایست می موند خونه واسه پذیرایی...

سریع شال و کلاه کردیم ، من و مریم ، رفتیم به سمت بهشت...

حدودای ساعت ۱۳ بود رسیدم قطعه ی ۵۰ ، مثل همیشه ی هر سال ، شلوغ بود... اول خلیل رو دیدم ، گفت سید خودت باید اجرا کنی ها!

راستش خیلی راضی به اجرا نبودم... اما چاره ای نبود ، بعد محسنو دیدم ، سلام و احوال پرسی ، مریم رو بهشون معرفی کردم ، تبریک گفتن واسه ازدواجم...

ساعت دیگه حدودای ۱۳ و ۴۷-۴۸ دقیقه بود که محسن گفت لحظه ی سقوط بچه هاست ، این ساعت رو پشت تریبون اعلام کن ، میکرفن رو دست گرفتم و گفتم:

" چهار سال پیش در چنین لحظه ای هواپیمای سی ۱۳۰ ارتش جمهوری اسلامی ایران تهران رو به مقصد چابهار ترک کرد اما به بیکران رسید...  ، ۱۵ آذر ماه سال ۱۳۸۴ ساعت ۱۳.۴۷ دقیقه ،  آنچه می شنوید صدای خلبان بابک گوهری است"

محسن هم صدای مکالمه ی آخر گوهری و برج مراقبت رو پخش کرد و انتهاش فریاد یا حسین خلبان گوهری...

حس کردم ستون فقراتم داره می شکنه... این حس ، حسی مشترک بود با همه ی سه سالی که واسه بچه های سی ۱۳۰ بزرگداشت گرفتیم...

میکرفن رو برداشتم و گفتم:

" خلبان شهید بابک گوهری، شجاعانه تا آخرین لحظه هواپیمای خودش رو هدایت کرد و آخرین فریادش ، ذکر یا حسین بود... "

چندی گذشت ، خانمی آمد با چشمانی گریان ، گفت: خسته نباشید و رو کرد به محسن و با تهدید گفت:

" آقای همتی ، از گوهری حرفی نزنید و الا خودم شخصن ، آبرو ریزی خواهم کرد... ، اون قاتل همه ی ایناس... "

احساس یاس کردم ، وای... چقدر بد بود این جمله ای که شنیدم...

بعد از گذشت چهار سال ، هنوز هم ، نگاه هایی وجود داره که نشأت از نقاق گرفته... حالا بخوبی می فهمم چرا پرونده ی سی ۱۳۰ با اون همه ابهام ، براحتی بسته شد...

داشتم کنداکتور آماده می کردم که خلیل ، آقایی به نام ساسانیان رو معرفی کرد ، قرار بود ایشونم بخش هایی از برنامه رو اجرا کنه ، توی همین حوالی بود که چشمم خورد به ناصر خیرخواه ، رفتم و سلام دادم ، گفتم بیا تو اجرا کن ، دلش نبود! گفت نمی تونم ، انگاری نمی کشید واسه اجرا...

سرود ملی پخش و قرآن قرائت شد ، رفتم پشت تریبون و برنامه آغاز شد...

تواشیح ، سخنرانی صورت گرفت و نوبت رسید به خوانش روایت سقوط پرواز سی ۱۳۰ ، فراز هایی از یاد داشت " بيش از هزار و سیصد و چهل و دو روز... " رو می خوندم ، صدای گریه بلند شد ، خودمم بغضم شده بود اما ادامه می دادم ، مردم دور جایگاه جمع شده بودند و فیلم و عکس می گرفتن و می گریستن...

تمام شد...

مداح آمد برای مداحی ، مدحی خواند و رفت و نوبت رسید به قرائت نام ۱۰۴ شهید پرواز سی ۱۳۰ ، من بودم و آقای ساسانیان ، گفتم مردم! می خوایم اسم بچه ها رو یاد آوری کنیم و قاصد بفرستیم واسشون پیام مخابره کنن که بچه ها ، اینجا ، روی این کره ی خاکی ، هنوز هستن کسایی که به یادتون باشن...

یکی من خوندم و یکی ساسانیان ، ۱۰۴ اسم خوانش شد و ۱۰۴ کبوتر ، آزاد...

بچه های شهدا هم اومده بودن واسه پر دادن کبوترا...

کبوترا پر کشیدن ، بعضی شون رفتن ، بعضی هم نرفتن... انگاری بعضی از کبوترا روی رفتن نداشتن! انگاری پیامی که حمل می کردن ، اونقدری واقعی نبود که روشون بشه ببرن واسه شهدا...

راستی ، آیا ، واقعن ما بیاد شهدا هستیم!؟؟

گزارش تصویری (کلیک)

حسینی پارسا

سه گانه ای از جنس شجاعی ها...

دوشنبه ۲ آذر ۱۳۸۸ 10:40

این یاد داشت را در وبلاگ مسعود شجاعی طباطبائی یافتم! اجازه گرفنم در اینجا هم منتشر شود ، ایشان لطف کردند و اجازه دادند...

بی حرف پیش " سه گانه " را در اینجا منتشر می کنم:

یک - هوا گر گ ومیشه ،تنها يك راه کوچک از میدان مین جلو رومه، بچه های تخریپ مسیر رو با نوار مشخص کردن ،اول ميدان مين يه موشك ماليبيوتكا عمل نكرده روى سيم خاردار افتاده ،. داخل كانال انباشته از شهدا ست و جاى پا براى عبور نیست.
از ته میدان صدای گریه میاد ،  به طرف صدا می رم، به سختی از کنار شهدا رد میشم. حالا صدای گریه واضحتر شنیده میشه ، صدا از پشت خاکریز میاد، میرم بالای خاکریز، یک سر قطع شده می بینم ، صورتش مشخص نیست ، حالا صدای گریه بیشتر به خس وخس شبیه ، با دستام سر رو بر می دارم و می چرخونم ، سر خودمه، با وحشت سر را به زمین می اندازم ، دستامو می برم طرف سرم ، سرم نیست ، دست میکشم رو گردنم ، نگاه می کنم کف دستم پر خونه ...

دو - تو مزار شهدا هستم ، مزار شهدای گمنام ، یه کبوتر سفید نشسته رو سنگ قبر نوک میزنه، دستمو دراز می کنم بگیرمش، جلدی پرمی زنه ، پروازشو دنبال می کنم ، میره بالای یه درخت می شینه، دست می کشم رو سنگ قبر ، نوشته های رو سنگ قبر بی رنگ شده ، با خودم می گم دفعه بعد حتما یه قلم مو با رنگ میارم نوشته ها رو پر رنگ میکنم ، سرمو میذارم رو سنگ قبر ، احساس خوبی دارم ، یه صدای نجوا می یاد ، گوشمو محکم می چسبونم ، صدا رو دارم واضحتر می شنوم ، حالا کلمات کاملا برام مفهومه : "یا ربی تقبل توبتنا..."، اطرافم را نگاه می کنم ، هیچ کسی رو نمی بینم ، دوباره گوشمو محکم می چسبونم رو سنگ قبر ، تمام وجودم میشه گوش ، همون نجواست که دائم تکرار میشه ، دوباره به اطرافم نگاه می کنم و این بار فریاد می کشم ، هیچکسی نیست ، دست به کار میشم و کنار سنگ  قبرو با دستام میکنم ، بارون خاک رو نرم کرده و به آسونی میتونم زمین رو بکنم، بی وقفه یه حفره درست می کنم ، حالا می تونم خودمو بکشونم تو قبر ، نور تو قبر پر میشه ، هاشم ، وای هاشمه ، زندس، بغلش می کنم ، گریه امونم نمی ده ،  با اشتیاق محکم تو بغلم فشارش می دم ، یه دفعه پودر میشه می ریزه زمین ، داد میزنم ، فریاد می کشم ، بیدارم می کنن ، هنوز دارم فریاد می کشم ، پرستار و نگهبان  منو کشون کشون به اتاق ایزوله میبرن، دستو و پامو به تخت می بندند ، سوزش آمپولو با تمام وجود احساس می کنم، در اطاق رو می بندن و از دریچه در آهنی نگاهم میکنن و میرن، زمزمه می کنم : "یا ربی تقبل توبتنا..."، به پنجره نگاه می کنم ، یه کبوتر سفید میاد میشینه  کنار پنجره و با نوکش رو لوله های آهنی نوک می زنه...

سهخاک ، دود و صدای انفجار ، تا چشم کار می کنه ، جنازه های عراقی هاست ، سیاه شدند، باد کردند و بوی تعفنشون همه  جا رو گرفته ، به خودم نگاه می کنم، لباسهام پر از خون و لجنه ، لای جنازه ها گیر کردم ، به سختی می تونم قدم بردارم ، با هر جون کندنی است تلاش می کنم از میون این همه جنازه بیرون بیام ، یه دفعه زیر پام خالی میشه و با جنازه های عراقی  کشیده میشم تو یه حفره سیاه ، سقوط می کنم ، با سرعت دارم می رم پایین ، با گریه و فریاد اسم بچه های گردان رو فریاد می زنم ، عباس، حسین ، محمد...یه روزنه ای از نور میبینم ، دستی به طرفم دراز میشه ، دستمو میگیره و میکشه بالا...تو نور گم میشم...

یا علی

حسینی پارسا
بیوگرافی
چرا دلم نكند تب؟
زمان زمان عجيبي ست!
نفس نمانده به كامم، هوا هواي غريبي ست!
چه رسم عاشقي است اين انتظار مجازي!
تعارفات زباني ، حسابهاي رياضي!
چرا دلم نزند لك؟ ، سايه ها كه دو رنگند!
عشقها که دروغين ، دشنه اند و تفنگند!
آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!
مشق هاي نه مشتاق ، قلب ها همه بيمار
چرا دلم نكند تب؟
زمانه خانه ي جنگ است
ماندنم ننگ است
نشان ، نشانه ي گندم
بيا دلم تنگ است...
بيا دلم تنگ است...

پارسا، 18 فروردین 87
کدهای وبلاگ

پیشنهاد من برای میزبانی جوملا: