من که نرسیدم! دیگران می گفتند به تاخت می رفت، آنچنان که همه چیز ظرف دقایقی پایان یافت و دیگر چشمان کسی به دیدن آقا جان معطر نمی شد.
چه کسی فکرش را می کرد که آقاجان هم از این دیار خسته شود. مریم چند باره تکرار می کرد که یعنی دیگه آقاجان نیست. یعنی دیگه آقا جان نداریم...
نمی دانم... نمی دانم چرا بعد از عمری بیش از 90 سال هم، فراق آقا جان، برای هیچ کسی باور پذیر نیست...
بی بی که رفته بود، آقا جان دیگر احوال گذشته ها را نداشت، انس همیشگی اش با تلاوت قرآن، آن روز ها چند چندان شده بود، انگار چیزی گم کرده بود و تقلا می کرد برای یافتنش...
مریم آن روز صبح اولین چیزی که گفت این بود که خواب آقا جان را دیده است. آقا جان هنوز میان ما بود، می گفت دیده است که آقا جان دیگر زمین گیر نیست. بی بی آمده بود با آن چادر گل گلی اش. آقا جان گفته بود: گریه نکنید! من خوبم و بی بی دستش را گرفته بود و رفته بودند...
بی بی که رفت، برکت از خانه ی آقا جان رفته بود... و حالا با رفتن آقا جان، به درستی احساس می کنم، برکت از زندگی ما رخت بربسته است...
برکت از خونه رفت، رستم از شاهنومه رفت...