خیالتونه! دل عاشق چی جوری اونقده می تپه تا می ترکه؟
یا لطیف
تو همون حس غریبی که همیشه با منی ...
تو بهونه ی هر عاشق واسه زنده بودنی ...
تو امید انتظاری تو دلای نا امید ...
مث دیدن ستاره تو شبای ناپدید ...
چه غریبونه گذشتن جمعه های سوت و کور ...
هنوز اما نرسیدی ای تجلی ظهور ...
با تو ام با تو که گفتی تکیه گاه عاشقایی ...
می دونم یه دنیا نوری ساده ای بی انتهایی ...
مث لالایی بارون تو کویر بی صدایی ...
تو خود عشقی می دونم ناجی فاصله هایی ...
تو همون حس غریبی که همیشه با منه ...
تو بهونه ی هر عاشق واسه زنده بودنی ...
تو امید انتظاری تو دلای نا امید ...
مث دیدن ستاره تو شبای نا پدید ...
عمری یه دلم گرفته گله دارم از جدایی ...
غایب همیشه حاضر، تو کجایی تو کجایی؟؟؟؟
الهم عجل لولیک الفرج
گاهی اوقات فکر میکنم فلسفه ی وجودی این امام زاد ه ها چیه؟ و احساس میکنم همین که وقتی بهشون پناه می بری آروم می شی بهترین پاسخ خواهد بود...
سری به امام زاده زید زدم و بیشتر از فضای این امام زاده چیزی که آرومم می کرد آدمهایی بودند که بی آلایش به اونجا پناه آوردن بودن و بی ریا بلند بلند می گفتن: یا امام زاده زید.... آدمهایی که سادگی شون به همه چیز زندگی تو این دنیا می ارزه! گاهی که دلتون هواش دلتنگی بود سری به آرامگاه نوادگان پیامبر بزنید که نهایت آرامش رو تو اونجا تقسیم میکنن! و فراموش نکنید که فلسفه ی وجودی اونا همینه که تو آروم باشی!
گدائی دوستی...
گفته اند، گر معرفت دهندت بفروش کیمیا را... گر کیمیا دهندت بی معرفت گدائی...
اما به قول حاج عباس! هنوز هستند کسانی که آدم در معیتشان احساس جاری خون در رگهایش را حس کند...
دوستان! دوستانی که روزی فریاد دوستی سر دادند حالا هر یک در کناری جاری جریان خویشند و ما با خویش در خویشتن... اینها که گفتم همه از جاری رود روزگار است اما با همه ی قدرتش... تاثیری در تفکری که میداند کجا می رود ندارد! و به قول اون بنده ی خدا که کاره ای از این دیاره!: خیلی ها حرف ما را می فهمند به شرط اینکه براشون توضیح بدی! اما اونقدری گرفتارن که فرصتی برای توضیح نیست و ما تا آخر در خلعی از جنس بدبینی باقی می مونیم...
حالاست که می فهمم امیر کوچولو چرا هفت تا سیاره رو لاجرم طی کرد دنبال دوستی که شاید پیداش کنه و اونو بفهمه! و اینکه اون چرا اون روباه رو اهلی کرد! و چرا اون گل کوچولو و تنها آدمها رو از فرط بی ریشگی شون! مسخره می کرد!
دنیای ما از فرط کوچکی بزرگ شده و از فرط بزرگی کوچک... بدرود.
روزگاری علی شریعتی گفت نگذارید قربانی زن بودنتان شوید و حالا شاید این گفتار جایگزین خوبی باشد که:
نگذارید قربانی آدم بودنتان شوید!...
***
صالحان و صلح! امان و صد امان... افتخاری برای دو عمراست و پایدار... و ما آدینه های را منتظرانیم تا که خورشیدی نو ، از مشرقی دیگر طلوع کند.... یک آینه آینه! یک جهان طنین و انا المهدی هل من ناصر...
عاشورا هم گذشت و همچنان پرچمی سرخ... مزین است به عطری از جنس مظلومیت... تزئینی که ننگ انسان خاکی را به ضمیر ناگزیر زمان حک کرده و تاریخ شرمسار از خبطی که روزگاری جانوری از نسل انسان مرتکب شده اما روزی کسی به قصد حذف آن پرچم سرخ نه از کربلا بل از جهان... حلول می کند و آفتاب را از شرمساری هماره ی خود بدر خواهد برد.
اینجا جمکران است...
الهم عجل لولیک الفرج...
من این شهر رو دوست ندارم!
من این شهر رو دوست ندارم چراکه مردمش رو نمی شناسم!
من این شهر رو دوست داشتم... چرا که روزگاری چند تایی از مردمش رو می شناختم!
من تا وقتی مردم این شهر رو دوست نداشته باشم چطور می شه دوسش داشته باشم؟
آهای.... آهای.... آهای.... آهای.... آهای.... آهای.... آهای.... آهای.... آهای....
من این شهرو دوست ندارم..... من این شهرو دوست ندارم..... می خوام برم .... می خوام برم .... هیشکی نیست با من دوس بشه؟ هیشکی نیست با من دوس بشه؟ هیشکی نیست با من دوس بشه؟ هیشکی نیست با من دوس بشه؟
عجب شهریه!؟ تیز و تیز و شور شور و تند تند... ، مردمشم که هیچ قوه ی تخیلی از خودشون ندارن و هرچی می شنون بی اونکه کم و کاستی کنن تکرارش میکنن!
تو را ای کهن بوم و بر دوست ندارم!
حالا من یک خائنم! و اگر میگفتم: تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم می شدم یه فرزانه ی تمام و عیال! و این درست همون چیزیه که تاکنون بسیاری از آدمها رو خسته کرده تا ول کنن و برن دنبال مامنی که اقل اونها رو بفهمه! و تازه بعد از این هجرته که میشن بی ظرفیتِ فراری که به میهن خودش پشت کرده! غافل از این که دیگه میهنی نمونده تا وطن بشماریش و شعارشون میشه: فرهنگ ایران وطن من است!
له شدن آدمهایی که حتی صدای شکستن استخانهای ایستادن کمرشون رو به خوبی شنیدن و سکوت!
خراب شدن اونهایی که ابر و باد و مه وخورشید و فلک زمینی، همه و همه دست داده بودند تا از راه بدربشن و جالب اینجاست که این حرفا رو کمتر خواننده ای درک می کنه چرا که تنها زمانی توان فهم می یابی که در جایگاهش باشی و این نکته در یک آن ممکن نیست!
چند روز پیش دوستی اس ام اس زد که فلانی : قبول شکست همیشه با اندیشه ی شکست شروع می شود!
و آیا من شکست خورده ام؟....
رویای خیس من!
یادم نمیره ! هرگز... داشتن از گشنگی میمردن! سعی میکردم آب تو حلقشون بریزم آروم آروم! اما اونا فقط به خاطر اینکه گاهی به خاطر نا آشنائی با آب! تو گلوشون می شکست سرم داد میزدن و ناسزا می گفتن!
مردم! از اینکه اینقدر گفتم ببخشید.... خسته شدم! تو رو خدا ببخشید!
هوا ابری بود ، بد جوری دل آسمون گرفته بود! چونکه پائیز بود و هر وقت پائیزه دل آسمون و آدم گرفتس! گیرم که ما تاب پائیزو نداریم و تحمل ریختن برگارو! اما به هر حال آسمون بد جوری دلش گرفته بود!
اما:
هنگام آن است
تا دندانهای تو را در بوسه ای طولانی چون شیری گرم بنوشم....
تا دست تو را بدست آرم
چه کوه ها ...
چه دریاها ....
می بایدم گذشت تا بگذرم؟
توی تاکسی بودم که رادیو گفت احمدی نژاد الهام رو برای وزارت دادگستری پیشنهاد کرده! با صدای بلند خندیدم! ناخواسته بود! راننده که براش جالب اومده بود پرسید مگه میشناسیش؟ گفتم رئیس دفترش بوده! گفت خوب! گفتم مملکت گل و بلبل! گفت یعنی چی؟ گفتم توی این دولت انگار کمبود مدیر هست! که دربدر دنبال آدم می گردن تا وزیر و وکیل بشه!!! خلاصه طرف نیم ساعتی بحث کرد و تهش به جائی نرسید گفت:
رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون!
آخه من موهام بلنده! و مجبورم ببندمش! به هر دلیل!
پیش خودم گفتم عجب قاضی این کاره ای بود طرف!!!!
یادم هست آخرین باری که تو رو دیدم! نگاه کردم! گفتی پس حق تو چی؟ گفتم حق من حتما همینیه که کف دستام گزاشتن! و تو گریستی! و من برای تمام عمرم لحظه ای مقدس رو به دیوار خاطرم حک کردم... بیچاره پیر مرد حکاک یاد! که هر چه سعی کرد و هنر کرد نتونست اونچه باید رو حک کنه و من گفتم تو رو توی دنیایی که در اون از آدمکها نشانی نباشه دیدار خواهم کرد و امروز سالها از اون روز میگذره و من همچنان در جستجوی دنیایی هستم که توش نشونی از آدمکها نباشه اما...
من شکست خوردم.
خورشید از مشرقی دیگر طلوع خواهد کرد و همچنان آدینه ها را منتظریم...
بمن گفت خیلی حق به خودت نده! بی ارزش می شی... انگار نه انگار تو تمام سالهای عمرم همیشه حق با دیگران بوده و این بوده که این شدم!
گوشی تلفنم رو خاموش کردم و خوابیدم!
دنیا همین جور نمی مونه برادر!
آسمانی که همیشه آبی نیست!
یالطيف
آن روز آسمان آبي بود !
ابرها همه در کناري به جستجوي اشک مي دويدند تا فرصت براي طلوع دوباره ي خورشيد فراهم آيد و آن شد که بايد...
خورشيد دوبار طلوع کرد
سنگها که سالهاي سال درانتظار فرصتي بودند,خون گريستند…
فرشتگان و حتي شيطان بر خودکامگي آنان که با فرزندان رسولشان آن کردند زجه ميزدند!
و انسان زميني ، بزرگ ترين خطاي تاريخ را مرتکب شد!!!
او حرمت آفتاب را شکست... و غرور زمين و شکوه آسمان را خرد کرد و عاشورا ...شد ، تا تضمين ظهور رقم خورد...
نماز هماره برپا بماند و آفتاب به اميد طنيني از جنس خدا بتابد و اين شد...
الهم عجل لوليک الفرج...
کس نیابی کز توانش آب آرد....
این عصر نشان از حسرت عباس دارد!
هیچ چیز تمام نشده است!
پرت افتاده تر از هر کشتی شکسته ای که به تخته پاره ای چسبیده باشه!
اما این ویلونی این دریا به نقد هزار زندگی با منت جهان و زمین آدمی می ارزه!
حالشو که بردی حسین جان به یاد ما هم باش...
اینجا کجاست دیگه؟! نقد فرهنگ مردمی که سالیان عمرشون به غفلت مدیرانی که ادعای فرهنگشون گوش خلق رو کر کرده! اینجا مرکزی است که حالا ۱۱ ساله بیکار افتاده و این در صورتی است که فقر فرهنگی در اینجا بیداد میکنه!
اینجا یافت آباد . پارک قائم . جایی ست که من را بزرگ کرد!...
آقای قالیباف چه کار داری می کنی رزمنده!!!؟