کمی صادقانه تر

یادداشت های سید محمد مهدی حسینی پارسا

دگر ديگران را نماند سري!

چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۶ 1:0
هر آن ، هر چيزي مي تونه مسبب رنجش كسي بشه!

بسياري بر اين باورن كه رفتار آدما فرديه و بنا بر اين هركسي خودش پاسخگوي رفتار خودشه! البته تو اين گردش دوار شكي نيست اما اگر آدما مي دونستن كه آزار انساني يا هر جانداري چقدر تو سرنوشت جهان موثره ، هرگز كسي كسي رو نمي آزرد! و اين منظري راهگشاست...

بني آدم اعضاي يكديگرند ،  كه در آفرينش ز يك گوهرند ، چه عضوي بدرد آورد ديگري!  ،  دگر ديگران را نماند سري!

التماس دعا

حسینی پارسا

تا به کی؟ تا به کجا؟ ترکستان!

دوشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۶ 13:23
یه بد بیاری! البته شاید!

یه ۱۵ دقیقه ای نوشته بودم در همین باب که قبل از ارسال پست ، آقایی بی هوا ، دستش رفت روی دگمه ی ریبوت! و همه چیز پرید! به قول عزیز اینکه: "شاید قسمت بوده!"

راستی چی میشد که بعد از روز هفتم آفرینش یه دستی، بی هوا ، می رفت روی دگمه ی ریبوت!؟

تا بعد

التماس دعا

حسینی پارسا

تا زنده ام... جهان ارثیه ی بابامه!

یکشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۶ 12:23

کی گفته جهان ارثیه ی بابامه؟!

عموما" ارثیه چیزیه که از بابای آدم براش باقی بمونه! گر چه که ای... جهان هم همچین از بابای آدم براش مونده ولی چندان هم به این تعبیر نمی شه تکیه کرد! والا من که تا به یاد دارم از بابام کمتر چیزی رو مبنی بر تصاحب جهان شنیدیم الا اینکه "بچه! سر توو آخور کسی نکن و سرت باشه تو آخور خودت" و اینکه " اگه یه وقتی دیدی کسی آخورش خالیه و شکمش هم... ، تعارفش بزن سري تو آخورت كنه! چرا كه اگه نكني راه تجاوز رو بهش ياد دادي!"

ماهم كه نكرديم جز اين حالا بساطمون اينه! و خدارو شكر كه نكرديم جز اين... نخواستيم عزيز دل برادر جهان هم ارزوني اونايي كه راهشو بلدن واسه تصاحب!

من اگه خيلي زرنگ باشم مي پردازم به آموختن راهي واسه پرواز كه اقل اين دو سه روز عمر رو در پي سياره اي باشم بي اتمسفر كه بشه توش نفس راحتي كشيد! ، اونوقت ديگه لازم نيست شعر بگم و چه مي دونم نقاشي كنم يا اينكه فيلم بسازم و... كه كمي زيستن راحت تر بشه!

اي دل تو كجا ، راه كجا ، روح كجا  -  آئينه و جام و قدح و كوه كجا!  -  انديشه و تيشه ، جرسِ فريادم  -  اين ماه سيه مردمك ، آن نوح كجا؟!

التماس دعا

 

حسینی پارسا

پرسید چرا؟! گفتم...

پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۶ 23:59
 

امشب دل ما ستاره ای کمیاب است!   ،    آیینه ی دل جدا از اهل خواب است   ،   امشب نظرم به آسمانی آبی ست    ،    تاریک نهی ، هوای دل مهتابی ست....

 

فردا آدینه است

التماس دعا

 

حسینی پارسا

چقدر عجیبه که!

سه شنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۶ 17:10
دلتنک نشو که دل حرامم نشود!

یه آقایی تو وبلاگش نوشته بود:

   "   اينو يکي از دوستان فرستاده

.......
چه قدر عجيبه که :

 1) تا وقتی که مريض نشی ، کسی برات گل نمياره

 2) تا فرياد نزنی ، کسی به طرفت بر نميگرده

 3) تا گريه نکنی ، کسی نوازشت نميکنه

 4) تا قصد رفتن نکنی ، کسی به ديدنت نمياد ...

و تا وقتی نميری کسی تو رو نميبخشه...
واقعاً افسوس که روزگار اينطوری شده .........    "

برام جالب بود و تو فهرست نظرات براشون نوشتم:

سلام عزیز دل برادر

اینا که دوستت برات گذاشته ، حرفای قشنگیه که البته لازم نیست براش ناراحت بشیم! ، چرا که هر کنشی بر پایه ی واکنشهاش ماناست و دارای معنا!


پس:
بد نیست

1) گاهی اوقات مریض بشیم که کسی برامون گل بیاره!

 2) گاهی فریاد بزنیم که کسی ببیندمون!

 3) گاهی گریه کنیم که کسی نوازشمون کنه!

 4) گاهی قصد هجرت کنیم که کسی به دیدنمون بیاد!

   و حتی گاهی بمیریم تا کسانی که باید ببخشن ، ببخشنمون!

بله روزگار با آدما اینطور تا می کنه که بفهمه کی چند مرده حلاجه! و اینکه اصلا به روزگار چه ربطی داره که آدمی چند مرده حلاجه ، رو نمی دونم!

التماس دعا

حسینی پارسا

قش!

دوشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۶ 13:33

بيا واسه دل هم قش نکنیم!

این همه ریسه و روسه و قش و ضعف! واسه دلهایی که تو بوران آفت  ، يادشون مي ره كه كي بودن!  چه معني داره اصلا آدما اونچه رو كه نبايد ، بپذيرن؟ يا اينكه وانمود كنن كه پذيرفتند يا اينكه سكوت كنن ،  واسه خاطر اينكه نمي خوان بگن"نه"!

خوب عزيز دل برادر يه هويي بگو نه و خودتو خلاص! چرا ديگه اينهمه قر و قموش و چه مي دونم اين حرفا!؟

دست بردار... بگو يه باره چته و تكليف روشن! هم خودت راحت مي شي و ديگه دست و پا بي دست وپا ، گرچه كسي كه دست و پا نزنه آدم نيست!  و هم اينكه دعواي دل دردت تمومه و خدا هم بعيد كه ناراضي باشه!

اينا كه گفتم همش درد مصلحت بود و درويشيش به كنار و تكليف يا وحي قاطع نيست كه همينطوري باشي اما اگه قرار درويش بشي هم خوب ، ‌بشو... اما نه يه لنگ يه پا در هوا...

درويشي هم واسه خودش چار چوبي داره محكم و عقيدي...

التماس دعا 

 

حسینی پارسا

راستي!

شنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۶ 20:47
ترس و راستي! با هم نمي خونن و آدمو لو مي دن!

ديروز ،‌يعني جمعه غروب! چند صحنه ي آشنا! البته اينبار از زاويه يي جديد و متفاوت كمي آزارم داد...

اختتام جشنواره ي رشد بود! جشنواره يي كه يه طورايي مال بچه هاست! عده اي هم ميهمان بودند! مسئولين رده ي اول و عده اي اهالي سينما و كمي هم مردم علاقه مند سينما! خبرنگارها و گروه هاي تلويزيوني! دليل حضور من و دوستان هم پرداختن به حاشيه ي برنامه و ظبط تله مستندي در باب  "هويت نوجوان ايراني" بود.

البته فقط از آدمهايي كه جاي ديگه سخت تر مي شد ديدشون برنامه تهيه مي كرديم! نوبت رسيد به آقاي "جعفري جلوه" مدير سينماي ايران! ته برنامه كه شد رفتم كنارش و گفتم: سلام آقاي جلوه!  جواب سلام داد و گفتم: ۵ دقيقه خدمتتون باشيم!  گفتم: به چه منظور؟ گفتم: داريم برنامه اي مي سازيم براي بچه ها!

رفتيم كه ظبط كنيم ، خوب بالاخره آقا جزء مديران ارشد بودند و نمونه سوالها رو خواستند! بهشون دادم! چند سوال اول رو كه خوند با لبخند گفت: آقا من خيلي به درد برنامتون نمي خورم! گفتم چطور؟ گفت: انشا الله تو فرصتي ديگه خدمتتون باشم! گفتم آقاي جلوه مجاب نميشم! گفت انشاالله فرصتي ديگه و رفت!

نبايد پيش قضاوتي كنم و نخواهم كرد اما واقعا حرف زدن به زبان بچه ها خيلي سخته!؟ اونم براي كسي كه دليل حضورش تو اون مكان ،‌ پرداختن به سينماي عمدتا" نوجوان بود....

التماس دعا

نمونه سوالها رو مي تونيد تو ادامه مطلب بخونيد!

ادامه نوشته
حسینی پارسا

حی علی خیر العمل!

شنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۶ 16:27
 

الله اکبر

لا اله الالله...

حسینی پارسا

یه روش بد!

جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶ 2:44

بد تر از این نمیشه!

مدتیه می ترسم البته نه از زلزله بلکه از مرگ! وای ... ترسیدم!

راستش یادمه یه روزی بچه ای اومده بود تو دفترم! البته نه تنهایی بلکه به همراه یکی از دوستام که القصه برام بسیار عزیزه! این بچهه که گفتم بسیار علاقه داشت سر بحث رو باز کنه و من هم چندان تمایل به این ارتباط نداشتم! حالا اینکه چرا؟ خیلی مهم نیست...

بنده خدا اونقدری سعی کرد سر بحث رو باز کنه که من نتونستم بی خیال رد بشم! و در نهایت اولین جمله رو براش نقل کردم! آقا چشتون روز بد نبینه! انگاری که منتظر بود که چیزی ازم بشنوه ، شروع کرد به کولی گری و هوشی گری که البته این از وجهات بارزش بود!

تو همین حین دوست دیگه ای که هم روی من و هم روی اون شناخت داشت وارد دفتر شد! ، ته بحث که شد و اونا رفتن ، همين دوستي كه گفتم بهم گفت: سيد! گفتم: چيه؟ گفت: يه اصولي هست كه ميگن باز كردن حتي سر صحبت به معناي به رسميت شناختن طرف مقابلته! گفتم: خوب! و گفت: بايد سر حرف رو باز نمي كردي تا مجبور نشي يه ساعت فك الكي بزني و ياسين بخوني! گفتم: عزيز دل برادر به هر حال يه چيزي توو وجود آدماست به نام: منش!

البته حمل بر خود ستائي نباشه و مي دونم كه نيست! حقيقتِ سعي اون بچه رو نمي دونم كه چي بود براي ايجاد ارتباط ،  ولي هر چي بود حمل بر علقه ي اون نذاشتم و نه حتي به پاي گستاخيش!

التماس دعا

 

حسینی پارسا

يك نگاه جالب!

چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۶ 19:7
كجايي نوجواني! كه يادت بخير...

نه اينكه ديروز همچين همينطوري عكس آقاي هيت لر! رو  رو مطلب"گاو منيوسي" سوار كردم ، سر ذهنم مونده بود تا اينكه امروز سر ظبط "بي شيله پيله" و ميون مصاحبه با نوجواني ۱۷ ساله كه القصه فيلمساز هم بود ، بعد از اينكه سوالي رو در باب جنگ مطرح كردم ، ازش پرسيدم نظرت در مورد هيتلر چيه؟!  فكر مي كنيد چي جواب داد؟!

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

گفتش: راهش رو اشتباه رفت!

برام بسيار جالب بود كه اون آدم تو اين سن و سال يه چنين جمله ي فكورانه اي رو به زبون آورد! البته ابنكه بعد از پايان مصاحبه اومد و گفت: آقاي پارسا ، گفتم: بله! ، گفت: اگه ممكنه اين سوال(هيتلر) رو از مصاحبم در بياريد! گفتم: چرا؟ گفت: اينجا جاش نبود!  و اينكه اين خواستشم به حيرتم افزود كه اين آدم تو اين موقعيت سني چقدر مي فهمه! البته از دير باز معتقد بودم به اينكه اين قشر حساس يعنی نوجوانان ذهني بسیار پويا و خلاق دارن! و هميشه در این باب ازشون حمايت كرده بودم... اما برخورد امروز برام بسيار تمام كننده بود و اينكه بسيار متاسف تر شدم كه چرا هيچكي تو اين هير و وير مديريت كلان فرهنگي به اين مهم علاقه اي نشون نمي ده! يعني حقيقتا" فهم اينكه اينها تضمين بقاي ما در آينده هستند اينقدر سخت و دور از تصوره!؟

بايد بگم كه ازش خواستم تصميم در اين مورد رو به من وابگذاره و اون هم قبول كرد...

التماس دعا

حسینی پارسا

یه سوال ساده!

چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۶ 0:59
چنین!

این عکس رو درون وبلاگ یکی دوستانم یافتم! آیا واقعا" چنین است؟!

 ؟؟؟؟؟!

راسشتو بخواید ، علي رغم بلاهاي جورواجوري كه تاكنون سرم اومده و همين حالام داره مياد ، اينطوري فكر نمي كنم!

نظر شما چيه؟

 

حسینی پارسا

قوچ بي شاخ و دم!

وقتي بيشتر متمركز مي شم به رفتار خودم و طي طريقي كه خير سرم پيشه كردم! ياد گفته ي آجون مي افتم كه مثال مي زنه: "مثل گاو منيوسي!" گاو منيوسي همون گاو حامله ست كه حركاتش رو نمي شه پيش بيني كرد و عموما تحركاتش آرامه اما گاهي مي تونه خطرناك باشه!

قوچ بي شاخ و دم!

حالا بساط منم شده جريان همين خانم گاو... البته با اين تفاوت كه من از نوع بي خطرم و فقط از اين مثال كم تحركي و خاصيت عمل رو آموختم!

اينكه چرا اينطور ي مي گم هم بي دليل نيست! منظورم پس رفتنيه كه احتمالا درش دست و پا مي زنم و البته كه از منظر خودم اينطوري جلوه نكرده! حداقل تا بحال اينچنين برداشتي نكرده بودم!

از جهت ديگه هم وقتي متمركز مي شوم باز روي برخي اعمالم! ياد اون نوسينده اي مي افتم كه نوشته بود بيشتر جوانان ما دچار بيماري خطرناكي شدن به نام خود روشنفكر بيني! يعني اينكه بي داشتن تجربه و علمي در باب مطلبي سخن به زبان مي رانند! و نمي دونم(حالا كه مي نويسم خندم گرفته) آيا منم واقعا دچار چنين بيماريي شدم يا اينكه خير!؟ توضيح اينكه من ۱۰ سالي مي شه تمام وقتم رو صرف برنامه سازي كردم اونم براي بچه ها و چند تايي هم كار مثلا گنده تو كارنامم دارم! و البته با اين تذكر فكر مي مي كنم اوضام بد جوري خرابه!

*****

يه استادي داشتيم كه هميشه مي گفت بچه ها شما همه چيزو مي دونيد! اما موضوع فعال كردن اين دانش هاست ، يعني همون جريان تكون دادن دووگوله و اين حرفا... احتمالا بايد كمي تفاوت قائل شيم بين امروز و ديروز و به قول اون نويسنده اي كه همه چيز رو در گرو تحرك مي دونست بايد كمي تحرك بشتري داشته باشيم ، حد اقل حسن اين جريان آب شدن شكميه كه تو اين يكي دو ساله به ارمغان اومده! منظورم از اينكه جمع بستم رو خيلي جدي نگيريد...

التماس دعا

حسینی پارسا

پروانه نشدم!

سه شنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۶ 13:14
از لارو بيرونم كردن! بي اونكه پروانه باشم!

تفاوت ميون آدما اونقدي هست كه برخي شون حتي نفهمن ديگري چي مي گه! و يا اينكه ديگري چيزي رو نتونه بگه كه اون يكي بفهمه! جريان ما هم احتمالا اينطوريه... البته اينكه تا بحال طوري نتونستم بگم كه همه بفهمن و اين رو اصلا نگذاشتم پاي تفاوت! بيشتر بايست گذاشت پاي كم تجربگي من و اين حرفا! اما در هر حال شايد نشه در اين باب سخني گفت كه بي نقص باشه... در باب اينكه چرا آدمها حرف هم رو عموما نمي فهمن هم ، يادم هست چندين سال پيش دوستي كه حق استادي به گردنم داره گفت: حالم خرابه! گفتم مي فهمم... گفت: هرگز نمي توني بفهمي! گفتم :چرا؟  گفت: چراكه جاي من نيستي!  البته اون موقع بچه تر از حالا بودم ولي خوب فهميدم كه چي گفت! حالا هم اگر گاهي كودكانه قلم مي زنم از سر دلگيري و اين حرفا نيست ،‌بلكه كاملا هوشيارانه است ، چرا كه آدما گاهي بايد چيزايي رو يادشون بره و چيزائي رو نه...  اونچه اينجاست با اونچه كه جاي ديگس بي شك نمي تونه يكي باشه! شايد كمي شبيه هم باشن اما هرگز نمي تونن يكي باشن ،‌چرا كه اون چه اينجاست، اينجاست و آنچه آنجاست ، آنجاست...

التماس دعا

ببینیم همو...

حسینی پارسا
آهاي... كسي اون بيرون هست؟

گير كردم تو پيله اي كه آگاهانه تنديم! دلم داره مي تركه... ديروز قيصر و امروز مادر....

آهاي... يكي نيست... تا ببينه ،‌ تا بفهمه... هر چند اونچه شما مي بيني پيله اي زيباست و آنچه من ، حالا ، مي بينم... ژرفاي تاريكي...

سر ظبط "بي شيله پيله" بودم ، امروز ، كه بابام زنگ زد و گفت بي بي م مرد...

ديروز قيصر و امروز مادر بزرگ...

آهاي... كسي اون بيرون نيست!

التماس دعا

حسینی پارسا
 

صبح بی تو رنگ بعدازظهر یک آدینه دارد

بی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد

بی تو می‌گویند تعطیل است کار عشقبازی

عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد؟

جغد در ویرانه می خواند به انکار تو اما

خاک این ویرانه ها بوئی از آن گنجینه دارد

خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد

عشق با آزار ، خویشاوندی دیرینه دارد

 روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم

ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد

در هوای عاشقان پر می کشد با بیقراری

آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد!

عاقبت قفل بزرگ تیرگی را می‌گشاید

آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد (قیصر امین پور)

 

التماس دعا

حسینی پارسا

هيس چهارم: لارو موندم!

پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۶ 12:10
لارو موندم ، نيمه راه و ايستا!

لارور شدنم عالمي داره ها! آدم توش مي مونه و نيمه راه ايستا!

و حالا من هم ايستادم در ميان هيسي و پيله اي كه درست كردم و احتمالا حالا قراره درش گير كنم! ديشب عزيزي بهم پيامك داد و گفت دلتنگم، بد جوري دلتنگم... و از اينكه دلتنگي شو برام پيامك كرده شرمنده است!

جوابش دادم: "دلتنگي كه توفيقه! شرم از چي؟" و جوابي ازش نيومد!

فردا آدينه است

التماس دعا

حسینی پارسا

هيس سوم ،‌ روز پنجم!

پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۶ 11:27
 ...و پیش از آنکه به خاک افتی ، نستوح و استوار... مرده بودي!

اي كاش ، قيصر ، نمي مردي!

اي كاش ، قيصر ،‌ نمي مردي!

ساعت دو بامداد دو روز پيش ، تلويزيون جام جام ايران ، پخش امريكا ، محمود شهرياري ، گفت: دكتر قيصر امين پور يكي از شاعران فرهيخته ي ايران زمين "بود!"

اوت ته برقي كه در سه فازم باقي مونده بود ، پريد! با صداي بلند گفتم: "بود!"

و شهرياري در انتهاي حرفاش گفت: "راهش، پر ره رو باد! "

و اين شد كه باز هم همان بغض هميشه همراه گلوم ، تركيد! (مثل همين حالا) ، قيصر امين پور! براي من يه نوستالو‍ژي رو بيدار مي كرد و حالا از اين پس همراه اون خاطره ي شيرين ، هر بار كه نقشي از قيصر به ذهنم خطور مي كنه تلخي يك فراق هم بيدار خواهد شد... اين شد كه گفتم: اي كاش ، قيصر ، نمي مردي!

گذشته از خاطره ي زيباي من كه نقش قيصر هميشه بيدارش مي كنه يادم هست ، وقتي قرار بود در يكي از سالانه هاي نكوداشت فرهيختگان هويت نوجوان ، از قيصر تقدير به عمل بياد ، بهش پيغام دادم ، پيغام پس آوردن كه از چه چيز من تقدير؟ از من يا از آثار من؟ و پر واضح بود كه از تو و آثار تو!

گفته بود آثار من سالهاست در انبار هاي ارشاد و ناشرين ، خاك مي خوره! براي بي خونه ، جشن خونه چه معنا داره؟

دو سال كوشيدم تا راضي بشه و نشد...

فردا آدينه است

التماس دعا

حسینی پارسا

هيس دوم: لارو شدم!

دوشنبه ۷ آبان ۱۳۸۶ 0:27
لارو!

لارو شدم... و حالا چند ساعتي مي شه كه دارم پيله مي تنم! البته با اين توضيح كه صادقانه... نمي دونم از اين نوزاد و اين پيله! چه چيز بيرون خواهد زد! لارو شدنم خودش جايگاهي داره! براي امروزم كه عكس العملها بد نبوده! گرچه كه خودم چندان هم ته دلم هنوز قرص نيست!

امروز با اولين نگاه در آئينه ياد اون استاد دانشگاهي افتادم كه تو داستان فيلم آقاي موتمن(شبهاي روشن) بخاطر حلول اون حس جديد و عجيب ، تمام كتابهاشو كه سالها براي تجميعش كوشيده بود ، فروخت!

البته اينكه بين من و اون آقاي استاد فرسنگ ها فاصله است!

التماس دعا

حالا اولين روزيه كه لارو ما پيله تنيده!

حسینی پارسا

هيس يكم! براي مدتي فقط!

یکشنبه ۶ آبان ۱۳۸۶ 1:30
 

مي خواهم براي مدتي هيس باشم و در هيسي! گاهي بنويسم! نظر شما چيه؟

حسینی پارسا
ميان هاي وهوي دل...

دوستي رو مطلب قبلي نظر نوشته بود كه آيا شما بيمار هستي! اولين عكس العملم خنده اي بلند و يك دقيقه اي بود! البته نه به اون بنده ي خدا بلكه به خودم...  شايد بتونم حدس بزنم كه چه عواملي باعث اين برداشت براي ايشون شده باشه! اما اين خنده ، بيشتر يه عكس العمل غير ارادي بود تا از روي انديشه... اما اطمينان دارم كه برداشت اون بنده ي خدا از روي انديشه بود...

راستشو بگم! هنوز به اين موضوع فكر نكردم كه آيا بيمارم يا نه؟ آخه تو اين بساط امروزه ي زندگي يه شكلائي مي شه گفت همه بيمارن! حالا يكي قلبش درد ميكنه يكي هم دلش! يكي هم مثل من هم قلبش درد مي كنه هم دلش! و من امروزه روز دل دردم به قلب دردم پيشي گرفته! منظور از پيشي گربه نيستا! منظور سبقته!

بايد كمي فكر كنم تا بگم بيمارم يا نه! اما هر چه باشه من تو اين ساعتاي در آستانه ي عاشقي بسيار بيمارم! يه شكلائي بهانه ي بيماري دارم تا پزشك رو ببينم! راستش براي بيماري كه عاشق پزشكش مي شه! ساده ترين راه وصال دردشه...

التماس دعا

كم كمك ساعتاي عاشقانه آغازه

حسینی پارسا
همه دل خجستگی ها...

وقتی اونچه دلت به اون خوشه، نباشه... ، دلت خوشه اما خوش نیست! یعنی وقتی نیست دلخوشی داری که دلت به چیزی خوشه! اما دلت ناخوشه که دلخوشیت نیست تا باهاش خوشی کنید! این مفهوم انتظار ولو هر چه هم از جنس آدینه نباشه بازم مهمه وپایدار! باقیست تا تو باقی باشی! اما وقتی این انتظار زمینیت ، دلبستگی و اردادت پیدا کنه به جنس آدینه... مفهموم صمیمی عشق رو بی کم و کاستی می یابی و عاشقانه زیست می کنی... بی اونکه خودت چندان نقش جهت دهنده ای توو این زیست جدید رو ایفا کنی! خودش می بردت به ژرفای محبت که یا یاد بگیری و مالک باشی و یا بخوای که یاد بگیری و مملوک بشی! دوستی گفته بود فلانی روحیت تغییر کرده انگاری؟! خودمم اینطوری تصور می کردم! اما حالا که حالم حاله می گم که نه! این روح و حواشیش آنچنان تو هافن که بیرون کشیدنشون عارفی می خواد و ما هم که دور از جریان جاری عاشقی...

التماس دعا

فردا آدینه است... التماس دعا 

حسینی پارسا

 

ای رود مهربون! از روز وصلمون! چیزی بگو به من!

حرفی بزن گلم! من کم تحملم!

 

با گریه های تو! روزای شادمو... از یاد می برم!

اما چه فایده!؟ می ترسم عاقبت ، از یاد تو برم!

کم گریه کن گلم.... من کم تحملم!

 

با چشم های خیس... این چشمه های غم...

با گریه ی زیاد...  این خنده های کم...

انگار تا ابد! با این بهونه ها... جای من و تو ان ، دیوونه خونه ها...

حرفی بزن گلم... من کم تحملم

با من بمون گلم...

 

حسینی پارسا

کمی صادقانه تر!

چهارشنبه ۲ آبان ۱۳۸۶ 9:12
 

سلام! کمی صاقانه تر!

دو تا کامنت برای خودم زدم تا عبرتی باشد برای دیگران!

کامنت اول:
نویسنده: خودم!
چهارشنبه 2 آبان1386 ساعت: 9:6
آخی... آخی... عروسک بیچاره!

جوون بیچاره زده به سرش! روفقای وبلاگیشم که فقط میان می خونن و حتی ناسزا هم بهش نمی گن! اما عیبی نداره با شناختی که من ازش دارم می دونم اونقدی پر رو هست که خودش به خودش نظر بده!
البته نه اینکه مخاطب نداشته باشه ها... نه داره اما انگاری فقط خواننده هستن این مخاطبین گران سنگ!
 

کامنت دوم:
نویسنده: خودم!
چهارشنبه 2 آبان1386 ساعت: 9:3
 
بله آقای حسینی! من هم شما رو درک دارم می کنم! من هم مثل شما این شهر گنده رو دوست دارم و این حرفا.....

آخی... دلم خنک شد! فکر کردید اگر بیاید ببینید و نظر ندید من کم میارم؟ اونقدی پر رو ام که خودم به پست خودم نظر بدم!


بوو جور دِ اخوی!.... 
التماس دعا
 
حسینی پارسا
بیوگرافی
چرا دلم نكند تب؟
زمان زمان عجيبي ست!
نفس نمانده به كامم، هوا هواي غريبي ست!
چه رسم عاشقي است اين انتظار مجازي!
تعارفات زباني ، حسابهاي رياضي!
چرا دلم نزند لك؟ ، سايه ها كه دو رنگند!
عشقها که دروغين ، دشنه اند و تفنگند!
آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!
مشق هاي نه مشتاق ، قلب ها همه بيمار
چرا دلم نكند تب؟
زمانه خانه ي جنگ است
ماندنم ننگ است
نشان ، نشانه ي گندم
بيا دلم تنگ است...
بيا دلم تنگ است...

پارسا، 18 فروردین 87
کدهای وبلاگ

پیشنهاد من برای میزبانی جوملا: