کمی صادقانه تر

یادداشت های سید محمد مهدی حسینی پارسا


نویسنده: تینا
پنجشنبه 23 آبان1387 ساعت: 16:33
فاصله ها و کدری ها سرچشمه رفتارهای خودمان است...
اما حس تملک حسی است سرشار از لذت...
تملک به چیزی که حس می کنی تنها برای توست
می شود این حس را نه برای درهم و دینار داشت بلکه در
زندگی
خدا
عشق
همسر
فرزند
و...
حس کرد

اجازه بدید با یک شعار آغاز کنم!

" هنر آن است که با وجود حس تملک ببخشی... "

اما این تنها یک شعار است که آدم ها برای رازی کردن خودشون و یا حتی گاهی برای دست تکون دادن و جلوه گری سر میدهند!

شما حقیقت رو گفتید:
"فاصله ها و کدری ها سرچشمه رفتارهای خودمان است..."
"اما حس تملک حسی است سرشار از لذت..."

نه تنها فاصله و کدری و بلکم نفرت و حتی عشق ورزیدن و بخشش هم آبشخور از رفتارهای ماست ، بله رفتار... اما آنچه به " رفتار " مي انجامد همان چيزي كه شما را وادار مي كند براي اين تفكر كه :"فاصله ها و کدری ها سرچشمه رفتارهای خودمان است..." و همان چيزي كه شما را مجاب مي كند براي اداي اين نگرش كه : "اما حس تملک حسی است سرشار از لذت..."

آنچه ما را وا مي دارد به كنش چيزي نيست الا زير متن انديشي و اعتقادي ، آن كس كه مي بخشد هم بنا به زير متني بخشيده! و اين چيزي نيست الا رهيدن از حس تملك...
همسر ، فرزند ، عشق ، زندگي ... همه ي اينها جزيي از محسوس ها هستند كه باهمه ي نگرش معنوي شايد بتوانند به ماورايي محسوس مبدل شوند و اين مي شود كه انسان نگرش معنوي پيدا مي كند ،‌ عشق مي ورزد ، عاشق مي شود و شايد گاهي هم ببخشد تا در قبال آن بخشيده شود... اينها همه در نهايت مي شوند ماوراء اما ماورائي محسوس و اين در صورتي است كه " آگاهي " آدمي را به ماوراء نامحسوس ، وراي فطري و خدائي ميهمان مي كند... آنچه آن مرد عالم در باب هندوانه و رهيدن از حس تملك گفته بود از جنس ماوراء نامحسوس بود يعني دست يافتن به ماورائي فطري ، يعني رهيدن از قيل و قال مصلحت انديشي و فرمول هايي كه سر و تهش در بهترين حالت كلاهي است بر سر حقايق ، كلاهي است بر سر مرزهاي فطري و در نهايت ايجاد يك پروفايل براي دور زدن و پيچوندن...

پترس در كلامي مي گويد:
 آن گدا از تو طلب كرد و تو سكه اي بخشيدي! گدا راضي شد و رفت و تو هم باليدي كه سكه اي احسان كردي! درد وجدانت آرام گرفت اما " آيا اين همه ي مسئوليت تو در قبال او بود؟"

پس بگذار آن شعار اصلاح شود:

" هنر آن است كه بي حس تملك ، دوست داشته باشي اما ببخشي..."

وقتي مي تواني از گناه همسر ، از بد اخلاقي فرزند و نكوهش جاري زندگي بگذري كه حس تملك بر تو احاطه نداشته باشد ، وقتي براحتي و با لبخند و بي غرض به رفتاري ناپسند پاسخ مي دهي كه از غرور شكسته شده ، از  آب ريخته شده ، در عين آنكه دوستشان داشته اي مي گذري و كيفيت اين "رفتار" اين "گذشت"  ريشه در " حس تملك و رهيدن از آن دارد".

مگر ميان درهم و دينار و دلار و تومان و هندوانه و "زندگي و همسر و فرزند و... " چقدر فاصله است؟ فاصله اي به قدر يك تار مو با اين تفاوت كه مو ديده مي شود و اين ناديدني است...! فاصله اي به قدر "درك" و    " آگاهي " ، ميان "شهوت! و شهوت" و جنس اين لذت... ، لذت بخشش و لذت تملك ، چقدر فاصله هست؟!  فاصله ي به قدر " آگاهي" كه هيچ ميزاني براي سنجشش نيست...

جان به جان انسان خاكي كني ، خاكي است... و بس...


التماس دعا

 

حسینی پارسا

هندوانه و خدا...

سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۷ 11:59

تن كه ارزان است...

خوشبخت ، آن مرد عالم كه بنده خدائي نذرش كرده بود باري از هندوانه به او ببخشد! بيچاره مرد ، درمانده از اصرار و انكار ، ناگزير پذيرفته و گير افتاده بود كه با آن همه هندوانه چه كند!

مي گفت: وقتي ناتوان شدم از خوراك ، به ذهنم افتاد كه به مشهدي بگم هندوانه ها را ميان همسايه ها تقسيم كند! وقتي مشهدي دانه دانه هندوانه ها را از حياط خانه بيرون مي برد من نگاهش مي كردم ، ناخودآگاه به يادم افتادم اگر اين هندوانه ها مال من بود باز هم مي بخشيدم؟!

مشهدي هندوانه ي ديگري را براي همسايه اي بيرون برد و من آموختم! ، بخشيدن زماني بديهي   مي شود  كه حس تملك وجود نداشته باشد!

حالا مگر اين خانه و كاشانه! اين درهم و دينار و دلار و تومان ، انصافن براي من است! و يا من مالك آن هستم؟ اين كه در تملك من است يك چيز است و آن كه من مالك آن باشم چيز ديگري! خانه و كاشانه كه مال خداست! زمينش است ، نعمتش است و درهم دينار و دلار و تومان هم كه بخششي از طرف او!

چه تقلاي بي مهابائي دارند اين انسانها...

...

 

حسینی پارسا

هنوز ،  اندرخم كوچه ي نخست!

یکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۷ 0:0
بي حرف پيش...

اول:

اول 

دوم:

دوم

سوم:

سوم

تعبير بيجا ، مانع از حرف است!

 

حسینی پارسا

رفيقي كه شتر بود!

پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۷ 2:33

دوست دارم گاهي به صداش گوش كنم! هر چند كه به قول مسعود شجائي به درد خرافه اي ها مي خوره! گرچه كه الان صداش روي اعصابم راه ميره اما تلاش مي كنم بهش خو بگيرم هرچند به وجود همه ي اِهن و تُولوپم! كمي به تاپ تاپ اون رفيقي كه مدتيه نا رفيقي مي كنه افزوده...

راستي كه هراس انگيزه! بزار اعتراف كنم! چه عيبي داره؟ حالا هر كي هر چي كه مي خواد بگه! مگه چي دارم كه به همراهيش بنازم و تكيه كنم؟! ، راستش قصد تصديع اوقات شريف اون عزيزاني كه موقعه گرفتاري ها آويزونشون مي شيم رو هم ندارم! به قول ابراهيم آبادي بزار به درد بدبخت تراز مناش برسن و وقت گيرشون نشيم...

تيك تاك ، تيك تاك ، تيك تاك .....

راهنمائي!: این رفيق ما ،  شتري ست كه درِ خونه ی همه می خوابه!

مگه چقدر مونده؟ گيرم كه به قول اين بابا ۴۵ سال و ۸ ماه و ۲۶ روز ديگه... كه عمرناش! شايدم كه نه... اينم باشه عذابي واسه تاوان دودره بازي ها و سبك سري هائي كه اوهـــــــــــــــوه.... تا دلت بخواد متعدده...

دوست دارم گاهي به صداش گوش كنم! .... تسكين دهنده است... اينچنين كه حالا ديگه گوشم بهش عادت كرد! باور نميكني!؟  كليك كن!  (اينجا)

الفاتحه... بسم الله الرحمن الرحيم ، الحمد.... 

حسینی پارسا

بايد واسه يه بارم كه شده قلكامونو دست بگيريم ، بالاي سرمون ببريم ، به زمين بكوبيم... بشكنيم و گلريزون كنيم براي بچه هائي كه قلك دلاشون رو  ، ما ، از سر خطا و بي معرفتي ، شكونديم...

۲۷ رمضان معظم ، ۷ مهرماه بچه ها! ، افطاري خير و گلريزون واسه نوجووناي دربند كانون اصلاح و تربيت تهران...

براي بچه ها... حضور آدماي خوب... (بچه ها آدم خوبا رو خوب مي شناسن!) هديه اي دوست داشتني است...

انتهاي بلوار آيت الله كاشاني ، نرسيده به شهر زيبا ، خيابان كانون ، كانون اصلاح و تربيت نوجوانان تهران

ساعت افطار! منتظرم...

التماس دعا

حسینی پارسا

كسي كه خود را به مسلخ مي برد!

سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷ 19:55

 در عصر وارانه اي زندگي مي كنيم! آنقدري كه از فرط تجمع خون در سرها! عده اي قاطي كرده اند و نابخردي را با عقيده اشتباه گرفته اند!

براستي در اين جامعه چگونه مي شود زيست!؟

درمملكتي كه عمده ي مديرانش ، استادند! البته در كشتن انگيزه و لهيدن فكرو ذبح انديشه! در مملكتي كه جهالت در ژرفاي بنيانش سرگرم قصابي است! در جامعه اي كه هيچ چيز سر جايش نيست! و همين عمده  اساتيد! بي مهابا با دست بر طبل جنگ مي كوبند وبا دهان از صلح سخن مي گويند! بي شيوائي سخن! كه اقل آدم باورش شود كه اين ها اينكاره اند!

براستي ميان كياست و جهاد چقدر فاصله است؟!

در مملكتي كه عده اي گوئي كه مغز خر خورده اند! بي آنكه اقل باربري را از او آموخته باشند! مي خورند و به بستر مي روند و گاهي هم به مستراح! و در اضافه ي وقتشان اورد ناشتا مي دهند كه ما چنانيم و آنان چنين! تا به كي بايد جورجهالت كساني را كشيد كه فرق بين بزغاله و روشن فكر را حذف كرده اند!

 اما در اين برهه ي شير در شير! كسي مي آيد و به هر قصد! كه اصلا مهم نيست! خودش را به مسلخ مي برد!

حالا چه مهم است که این اساتید ، داد بزنند!؟ بگذارآنقدری داد بزنند که باد کنند! چه مهم است؟! بگذار بگویند ، هزینه ی الکی کرده! آخر نمی فهمند که! نمی دانند میان دوغ و دوشاب فاصله هاست! نمی دانند! آن ها انساندوستی را هم ، از فیلتر سیاست و مصلحت اندیشی رد می کنند!

 این رفتن به مسلخ ، به عقیده ی من نوعی شهادت است! به نظر می رسد ، مشائی می داند که چه کار می کند!

 

 

حسینی پارسا

داستان شهر كهن!

دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷ 17:14

 

روزگاري مردمي در شهري كوچك  اما بسيار كهن و با زميني حاصل خيز و غني از مواد معدني بسيار ، در كنار هم ، خوش و خرم زندگي مي كردند ، گرچه آن شهر و آن مردم  ، كهن و با تمدني غني بودند اما بر صحيفه ي آن تمدن بارها و بارها خاطره ي تلخ تجاوز و جنگ و دفاع حك شده بود ، آن مردم ،  پير مرادي  داشتند كه رهبري آنها را بر عهده داشت و از همين رو همه چيز در آن شهر زنده بود و پويا.

 

ناگهان روزي خبر آوردند كه بلوريها كه همان دشمن اين مردم بودند  ، در راه جنگ با شهركهن است ، پير مراد شهر ، سپاه كهن شهر كه متشكل از 700 مرد شجاع بود را مامور كرد تا از براي  دفاع از شهر مسير بلوريها را مسدود كنند ، سپاه  براه افتاد و مسير دشمن را سد كرد و جنگي بزرگ در گرفت!  اما تعداد بلوريها 70.000 تن بود و سپاه كهن تنها توانست 7 روز مقاومت كند و درهم شكست ، ارتش بلوريها هر روز به شهر نزديك تر مي شد ، خبر شكست  و نزديكي بلوريها به پير مراد رسيد ، پير مراد درنگ نكرد و مردم از جمله جوانان و نوجوانان شهر را براي سخنراني بزرگ خود فراخواند ، پير مراد بر سكو رفت و سخنراني كرد:

اي مردم ، اي جوانان ، اي سربازان شهر كهن! بدانيد و بيدار باشيد كه دشمن خلق ، دشمن بشر و دشمن شما به شهر كهن نزديك شده است! اي سربازان حقيقت كه رزق ازقوت بازو بدست آورده ايد و همسر اختيار كرده و خانواده ساختيد ، بلوريها سالها و بارهاست كه به شهر كهن حمله كرده است و مي كند! بدانيد كه آنها به هيچ كسي رحم نمي كنند ، نه به شما جوانان ،‌ نه به شما مردان و نه به كودكان! آنها مترسد فرصتند تا همه را بكشند و زنان و دختران شما را به كنيزي اختيار كنند! آنها خانه ها ي شما را ، باغ ها ، زمين و شهر كهن شما را مي خواهند تا در كنار زنها و دختران شما از آن لذت ببرند! اينك بدانيد كه من ره سپار دفاع از شهر كهن هستم و از شما  مي خواهم اگر تاكنون بدي داشتم بر من ببخشيد!

 

 

بين جماعت همهمه اي بپا شد! جوانان و نوجوانان شهر كه همه بر افروخته بودند يك صدا فرياد زدند كه " ما از شهر كهن  و از ناموسمان دفاع خواهيم كرد" ، بزرگ تر هاي شهر كهن نزد پير مراد رفتند و از او خواستند كه در شهر بماند تا جنگ را فرماندهي كند چرا كه اگر در جنگ حادثه اي براي پير مراد اتفاق مي افتاد ، شيرازه ي سپاه جوانان از هم  جدا مي شد.

سپاه جوانان شهر كهن با 70.000 جوان در مقالب تجاور بلوري ها به دفاع  پرداخت ، بلوريها كه توقع اين سپاه را نداشتند سخت گرفتار شدند و در 7 روز جنگ بيش از نيمي از ارتش شان را از دست دادند چرا كه سپاه جوانان شهر كهن براي دفاع از شهر و ناموسشان دست از جان شسته بودند! فرمانده ي ارتش بلوريها كه شكست افرادش را مي ديد دست به نيرنگ برد و چند جاسوس را به قصد كشتن پير مراد روانه ي شهر كرد و پير مراد را مسموم كرد و كشت!

پير مراد قبل از مرگ وصيتي كرد و گفت :

چشم من به دستان پرتوان جوانان شهر كهن ، هماره روشن خواهد بود!

 

خبر مرگ پير مراد به سپاه جوانان شهر كهن رسيد ، قاصد به ميان سپاه رفت و وصيت  پيرمراد را براي سپاهيان قرائت كرد ، در سپاه همهمه اي بپا شد و همه يك صدا فرياد زدند:

" اي پير مراد ، انتقام تو را خواهيم گرفت"  و با قدرت تمام به ارتش بلوريها حمله كردند و ارتش را در هم كوبيدند!  فرمانده ي بلوريها كه اوضاع را آشفته ديد ، پا به فرار گذاشت و ارتش بلوريها شكست خورد.

 

جوانان شهر كهن بازگشتند و 7 شبانه روز  براي پير مراد و مردان شجاع سپاه كهن سوگواري كردند و سپس به بازسازي شهركهن پرداختند!

 

خبر تجديد قواي شهر كهن به بلوريها رسيد و اميد آنها را از لشكر كشي دوباره نا اميد ساخت ، سياست مداران بلوري گردهم آمدند تا چاره اي بيانديشند و چون چاره اي نبود فراخوان كردند تا كسي حيله اي بكار برد براي بدست آوردن شهر كهن!

مردي جوان  از بلوريها كه به مكاري شهره  بوده ميان آمد و گفت:

اي بلوريها!  ما چرا از سپاه شهر كهن شكست خورديم؟ چون جوانان شهر كهن براي دفاع از شهر و ناموسشان از جان    مي گذشتند! آنها به قوت بازوشان رشد كرده بودند و آنچه داشتند را از ديگري به نيرنگ نگرفته بودند و چون براي آنچه داشتند زحمت كشيده بودند براحتي حاظر به از دست دادنش نمي شدند! ، اما افراد ارتش ما چه؟ آنها به محض تهديد جانشان ، ميدان خالي كرده و فرار مي كردند چراكه براي بدست آوردن چيزي حمله كرده بوند كه اصلا مال خودشان نبود!

اي بلوريها!  با ملتي كه از جان خود بخاطر عقيده اش مي گذرد ،  با مردمي كه براي يافتن آسايش عرق مي ريزد  نمي توان رو در رو جنگيد!

 

بلوريها گفتند چاره چيست و مرد مكار گفت:

بايد ابتدا آن ها را به راحت طلبي عادت داد!  اما با  اين نسل نمي توان كاري كرد چرا كه آنها پير مردادشان را به چشم ديده اند اما كودكان و نوجواناني كه از اين نسل بوجود مي آيد را ميتوان آنطور تربيت كرد كه سربازان ما باشند!

اي بلوريها! به من فرصت دهيد تا فرزندان شما را صاحب شهر كهن كنم!

 

بلوريها ميان خود مشورت كردند و چون راهي ديگر نيافتند با خواسته ي او موافقت كردند!

اما مكار جوان گفت: من براي اين كار شرط دارم!

بلوريها شرط را پرسيدند و او گفت: من فرمانروائي مي خواهم!

همهمه اي ميان بلوريها در گرفت و در نهايت  ، فرمانرواي پير بلوريها برخاست و گفت: اي مكار جوان من فرمانروائي را به تو واگذار مي كنم!

مكار جوان فرمانروا شد و در اولين اقدام خود بر عليه شهر كهن ، 70 بلوري را در لباس چوپان به همراه  70.000 بچه خوك روانه ي شهر كهن كرد! به آنها ماموريت داد كه بچه خوك هاي خود را به شهر كهن ببرند و كودكان و نوجوانان آن شهر را به بچه خوك ها علاقه مند سازند! و به هر كودك و نوجواني يك بچه خوك به قيمت ارزاني بفروشند!

 

بچه خوك ها وارد شهر كهن شدند و به مرور در تمام شهر پراكنده و بچه ها را به خود علاقه مند ساختند تا جائي كه پس از مدتي هر خانواده  يك بچه خوك خريداري كرده بودند!

 

مردم شهر كهن كه سرگرم كار و كوشش براي بازسازي شهركهن بودند به علاقه مندي بچه ها نسبت به خوك ها واكنش بدي نشان ندادند بطوري كه از سرگرم شدن بچه ها نيز استقبال كردند!

 

معلم شهر كه از شاگردان پير مراد و بازمانده از سپاه كهن بود  مردم را فراخواند و نسبت به حضور خوك ها در شهر هشدار داد! و گفت:

اي مردم شهر كهن درست است كه خوك ها فرزندان شما را سرگرم ساختند  ولي آگاه باشيد كه آنها تمام وقت فرزندان شما را پر كرده اند بطوري كه فرزندان شما بيشتر از با شما بودن با خوك ها هستند! پس شما چه وقتي داريد براي تربيت و آموزش فرزندانتان؟!

 

مردم به خانه بازگشتند و سعي كردند كه بچه ها را از خوك ها دور كنند اما بچه ها به حد زيادي به خوك ها نزديك و علاقه مند شده بودند و از خواسته ي والدين سر باز زدند و عده اي از بچه ها حتي مقابل والدين ايستاند! والدين كه از نافرماني و درگيري با  بچه ها هراس داشتند بيش از آن اصرار نكردند و به رغم هشدارهاي معلم شهر كهن  ، گفتند حالا كه اين حيوانات فرزندان ما را سرگرم كرده اند چه اصراي است كه خوك ها را ازآنها جدا كنيم؟ ضمن آنكه به اين ترتيب فرزندان ما از هزار خطر ديگر در امان هستند! و به اين ترتيب كمتر كسي هشدارهاي معلم شهر كهن را جدي گرفت و به همين منوال  7 سال گذشت!

بچه خوك ها در اين مدت بزرگ شدند و بار ها توليد مثل كردند تا جائي كه تعدادشان به 700.000 خوك رسيد و شهر كهن مملو شد از جمعيت خوك ها! ميان خوك ها بيماري  درگرفت و شهر را نيز آلوده ساخت! ، مردم كه متوجه ي اشتباهشان شدند در صدد بر آمدند تا خوك ها را از شهر بيرون كنند و به همين خاطر بيماري خوك ها به مردم سرايت كرد و عده اي زيادي از آنها را به كام مرگ كشاند!  از سوي ديگر كودكان كه حالا نوجوان و نوجوانان كه حالا جوان شده بودند به جز خوك بازي كار ديگري نمي دانستند!

 

ناگهان روزي خبر آوردند كه بلوريها در راه جنگ با شهركهن هستند!  معلم كه  اوضاع را نابسامان مي ديد و سپاهي در دست نداشت ، شاگردان خود را كه تعدادشان تنها به 70 نفر مي رسيد براي دفاع از شهر كهن به ميدان جنگ فرستاد.

بلوريها اينبار تنها با ارتشي 700 نفره به جنگ آمده بودند! جنگ ميان شاگردان معلم و بلوريها در گرفت و بسياري از بلوريها كشته شدند اما در نهايت بلوريها فاتح اين نبرد بودند!

 

خبر شكست شاگردان به معلم رسيد و معلم بي درنگ جوانان و نوجوانان را به ميدان شهر فراخواند تا براي آنها سخنراني كند!  موعد سخنراني  فرا رسيد و معلم بر سكو رفت! اما جز چند پيرمرد و تعدادي خوك كسي در ميدان شهر نبود! جوانان و نوجوانان هر يك در گوشه اي بدنبال بازي با خوك ها بودند!

 

معلم زير لب گفت:

من به ميدان نبرد مي روم!  و رفت...

 

طولي نكشيد كه بلوري ها وارد شهر شدند! و قتل و غارت را آغاز كردند ، جوانان خوك باز شهر و مردان پير را كشتند و زنان و دختران را به كنيزي گرفتند! ، زمين ها را تصاحب كردند و معادن شهر را غارت نمودند!

 

فرمانروا ي مكار بلوري به بالاي سكو رفت و خطاب به بلوريها گفت ، آنچه پدران شما پيش از اين كرده بودند فقط حماقت بود!  آنها خواستند با مردمي كهن بجنگند اما من فقط با فرهنگ اين مردم جنگيدم  و پيروز شدم! ، حالا اين شهر كه قولش را به پدران شما داده بودم از آن شماست!

 

بر اساس داستاني كهن

۵/۷/۲۰۰۸

حسینی پارسا

چرا سيب زميني مهمتر است از صلح!؟

چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷ 17:4

 صلح  و سیب زمینی!

 

- يك سوال ساده! برتري سيب زميني از صلح در چيست؟ خوب شايد اين پاسخ ساده اي باشه! به اين خاطر كه سيب زميني رو مي شه خورد ، اما صلح رو نه!

راستش اين موضوع داراي زيرمتني گسترده ست! سيب زميني مهمتره چونكه رفع گرسنگي مي كنه! اما مگر آدمي گرسنه ي دوستي و محبت نمي شود؟ خوب حتما" نمي شه كه سيب زميني رو برتر مي دونه! راستي چرا توو مملكت ما به كسي جايزه ي صلح نميدن؟ شنيدم تو سوئد يه موسسه ي بين المللي هست كه هر سال به يك آدم بدون مميزي در ن‍ژاد و مليت جايزه ي صلح مي ده! خوب احيانا" در اون كشور سيب زميني از صلح مهمتر نيست! يا اينكه تعبيري بهتر! احيانا" مردم اون كشور گرسنگي دوستي و محبتشون بيشتر از گرسنگي  شكمه!

اي بابا عجب مملكتي دارن اونا! يعني مديران اون كشور به فكر آرامش و دوستي براي مردمشون نيستن؟

خودمونيما! مديريت مملكت ما چقدر خوب كار كرده كه اصلا" احساس گرسنگي محبت در اجتماع وجود نداره! تا جائي كه شكم از دوستي و محبت  پيشي گرفته!

- نه آقا! كجاي كاري! صلح هميشه برتر از سيب زمينيه! ما از اون ور افتاديم!

- يعني چي؟

- يعني اينكه از فرط گرسنگي محبته كه شكممون برامون مهمتر شده! اينقدري تشنه ي محبتيم كه ديگه اين روح بيچاره خودشوهمگون كرده و تيك نياز محبت رو از پروفايل خواسته هاش حذف! مثل قورباغه ها ي خاكي كه از فرط نبود خاك ، آبي شدن! و يا قورباغه هاي آبي كه بخاطر قر و قموش طبيعت ، اينكه يه روز آب هست و يه روز نيست ، شدن  نژادي از قورباغه ي دو زيست!

آدما در اين باره استادن! يعني اينكه مستعد همرنگي با شرايط اطرافن! يعني سريع خودشونو با داشته هاي موجود وقف ميدن! تا بتونن ادامه ي حيات داشته باشن! و اسم اين واكنش رو مي زارن ، رفتن به سوي تكامل!

- اي بابا! ما رو بگو كه فكر مي كرديم غني هستيم و متمدن! آخه توو كتاباي تاريخ نوشته كه ايراني ها از نخستين اقوامي هستند كه به تمدن رسيدن! ما دماقمون پنگوله! چهرمون گندمگون! آخه از نژاد زرتشت هستيم! ، راستي مگه نه اينكه سواد ، آدمي رو به تكامل مي رسونه!

- خوب آره!

- مگه ما سيصد سال پيش دانشگاه نداشتيم؟

- خوب آره!

- خوب ، مثلا همين مالزيائي ها ، سيصد سال پيش رو درخت زندگي مي كردن!

- خوب آره!

- پس چرا به جووناي ما ، تو دانشگاه هاي اونا ، مي گن كه صلح از سيب زميني مهمتره؟

- نمي دونم!

- نمي دوني!؟

- مي دونم اما شرممه كه بيش از اين خودموكوچيك كنم!

- خوب مگه اذعان به ضعف ها ، كوچيكيه!

- اي بابا! ولم كن ، صلح از سيب زميني ، مهمتره ديگه!!!

 

 

***

 

سال پيش ، در حاشيه ي برگزاري المپياد جهاني فيزيك كه با حضور صد و چند كشور در اصفهان برگزار مي شد ، البته از دو سه ما قبلش ، پيشنهاد كردم " هم انديشي فرهنگي صلح نوجوان"  رو كه حالا براش بهترين فرصته ، اجرا كنيم! بعد از دو ماه  بدوبدو و تهش بنا به فشاري كه از سوي يكي از مقامات كشوري به وزير وقت آموزش و پرورش اومد ،‌ يكي زنگ زد و گفت: سلام آقاي دكتر حسيني! گفتم عليكم سلام ، گفت: آقا من دكتر فلاني هستم مدير كل فلان جاي وزارت آموزش و پرورش! خوشحال شدم و گفتم آقا من دكتر نيستم! اما از شنيدن صداتون خرسندم! ، گفت: تشريف بيارين در خدمت باشيم! گفتم كي خدمت برسم؟ گفت: فردا....

فردا شد و رفتم دفترش ، آمد تا جلوي درب اتاق به استقبال ، البته حس كردم از گيس هاي گره شده و محاسن بلند و سن كمم  كمي جاخورد ،  رفتيم نشستيم! براش سابقه اي از ضرورت  طرح  گفتم  كه وسطش گفت ، آقاي دكتر حسيني! من كمي عجله دارم ، و من قصه رو كوتاه كردم و منتظر شدم به شنيدن حرفاي ايشون ، در يه جمله خلاصه كرد: آقاي دكتر حسيني  طرحتون خيلي خوبه اما " حالا دير شده"

تا تهش رو خوندم! بلند شدم و گفتم: البته اينكه دو ماه از ارائه ي اين طرح مي گذره و مارپيچ بودن راه ، متهم اصلي در ديررسيدن طرح به شماست ، اما با وجود فرصت المپياد فيزيك ، كنارهم جمع كردن همين نوجوانان نخبه ي المپيادي اقل براي چند ساعت واز صلح حرف زدن ، نه هزينه اي داره و نه وقت مي خواد! به جاش كلي آيدات داره ، چه به لحاظ فرهنگي و چه از نظر رسانه اي!

گفتش: براي ثاينه ثانيه هاي حضور اونا در ايران از پيش برنامه ريزي كرديم !

پيش خودم گفتم چقدر خوبه كه اينقدر دقيق شدن اين مديران آموزش و پرورش! و رفتم.

 

المپياد برگزار شد و گوئي كه اون بچه هاي نخبه ، نتونسته باشن توو كشورشون دوچرخه سوار بشن ، چندين ساعت وقتشون رو صرف دوچرخه سواري در ميدان نقش جهان كردن!

 

من دوچرخه سواري رو دوست دارم ، بين من و سيب زميني هم رابطه ي خوبي هست واون روهم دوست دارم ، اما صلح هم دوست داشتني ست!

يك سالي گذشته از اون زمان ، چند روز پيش در زير نويس شبكه ي خبر ، در مورد برگزاري "هم انديشي سيب زميني "  چيزي خوندم ،  دوباره يادم افتاد و حالا چند نسخه از طرح  "هم انديشي فرهنگي و بين المللي صلح و نوجوان" رو براي اجرا در كشوري مثل تركيه! ، آماده ي ارسال كردم...

چو ايران نباشد ، تن من مباد...

 

التماس دعا

تهران – بيستو چهارم خرداد ماه هشتادو هفت

حسینی پارسا

شرم بي شرمي!

پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷ 18:51

شرمنده ام آقا!

" آقا به خدا شرمنده ي شما شدم! " و گوئي كه همه چيز با اين جمله تمام شده...  ياد كلام پتروس مي افتم كه به پائولو گفته بود : چند سكه اي ناچيز كه در قبال درخواست اون گدا دادي! آيا اين همه ي مسئوليت تو در قبال او بود؟

اين يه لطف بود كه پتروس حرفش رو زد ، يعني اشاره به منش تو ، در باب خطا چي:

وا وي لا!!!

صرف رفع وجدان درد! آيا اين براي جبران كافي ست؟ گيرم كه با اين كلام حس بدهكاريت رفع شه... آيا صرف رفع بدهكاري ، جبران كم لطفي تو نسبت به اوست؟

"براي شما آرزوي موفقيت دارم"  و چه تلاشي براي تحقق اين آرزو؟

" دوستت دارم "  و چه تلاشي براي انجام مسئوليت دوستي نسبت او؟

"شرمنده ام آقا! " به قول قديمي ها   " مي خوام صد سال شرمنده نباشي! "

آخه آدم! اين شد حرف؟ اين همه ي مسئوليت تو بود در قبال كوتاهيت؟

اي آقا...  " آدرس هم كه خواستي از اوني بپرس كه نونشو خريده! اوني كه نخريده حواسش به نونه نه به تو... "

التماس دعا

 

حسینی پارسا

نمایش گاه!

سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷ 3:6
ماجرای خریدن شلوار گرم کن از نمایشگاه الکامپ و تلکامپ!

دیروز رفتم نمایشگاه بین المللی کتاب و انصافا" بجز رد شدن از خان مترو و له شدن و مورد ... قرار گرفتن!  مابقی ظواهر امر بر خلاف سال گذشته کلی متمدنانه تر بود! مثلا این بار ساندویچ ژامبون گوشت رو توی چمن ها خوردیم!  و جاتون خالی در کناری از جاده ی آسفالته ی منتهی به شبستان مصلی امام خمینی (ره) نفری یه دونه رانی هلو..  زدیم توو رگ!

اما یه سوالی "دیگوله ی"  این حقیر  رو بشدت مورد عنایت قرار داده! و اون اینکه چرا برای بازدید از کتب هنر باید ۳۰ جای مختلف و دور از هم نمایشگاه رو ویزیت کرد!!!؟؟؟

راستش این سوال قدمتش کمی زیاده! مثلا در نمایشگاه الکامپ و تلکامپ سال پیش هم به همین خاطر دستمون به جائی بند نشد الا به بند شلوار گرمکن (همون زیر شلواری!) که در بدو ورودی و خروجی نماشگاه فروخته می شد! و خوب یه دونه خریدیم!!! خیلی هم جنسش خوبه انصافا"...

دعا بفرمائید!

حسینی پارسا

به همان سادگی!

چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۷ 23:48

به کدام سادگی؟

سرم می خاره! ولی هرچی می خارونم افاقه نداره! انگاری که مغزمه که می خاره! وقتی به همین سادگی ۹۰ و اندی دقیقه از وقتم (هرچند که غیر از این هم توو ترافیک و اللی تللی تلف می شد!!) پای سینما تلف می شه! آخ ببخشید بتون بر خورد! جمع بستم! اِ وا ! ببخشید!

و نمی دونم شاید که این خارش از بابت این سوال همچین بی پاسخ مونده باشه! که ما نفهمیدیم رسالت سینما چی چیه!؟  اصلا رسالت داره؟ یا نداره؟!  پاپ آرته یا کانسپ چوآل!  باید از طریق مفاهیم زیر پوستی و پنهان مخاطبشو به کاتارسیس (تزکیه و پالایش) برسونه؟! یا از اهرم تنبه؟! اصلا قراره این وسط کسی رو پالایش کنه یا نه؟! آقا جان مادرت تکلیف ما رو روشن کن!  مهرم حلال جونم وبال!

جاتون خالی! خیلی همچین یه هوئی و بی برنامه و ناگزیر از دعوت یبارکی دوستان! بی پفک و حتی آب میوه! رفتیم سینما ایران! و مواجه شدیم با فیلم آقای میر کریمی و از تیتراژش غذاب کشیدیم تا تیتراژش!  تا جائی که یکی از دوستان در گوشم گفت: "حسینی تو که درس سینما خوندی! جوون مادرت بگو قضیه چیه؟! که من دهنم صاف شد!"  منم که همچین خودمم در حال صاف شدن بودم گفتم: " آها! همینه! قضیه همین صاف شدن دهن من و تو مخاطبه! "

من نمی فهمم! آی هوار... من در این باره نفهمم! یکی منو روشن کنه! کی گفته که سادگی یعنی لرزش دائم دوربین روی دست اونم در حساسترین نقطه ی مثلا عطف فیلم!؟؟؟ کی گفته سینما یعنی غذاب مخاطب!؟ کی گفته من می تونم مخاطبم رو تا حد انفجار خسته کنم و تهش بگم: " من فهمیده نمی شم! "

تقریبا" یه هفته ای از این واقعه ی ناراحت کننده می گذره! و من حالا کمی آرام ترم! دیشب مالنا رو دیدم!  البته اینکه بخاطر سکانس آخرش کمی دلخور شدم ولی دیدن این فیلم رو به آقای میر کریمی پیشنهاد  می کنم! لااقل دیدن مجدد شو!

التماس دعا

 

حسینی پارسا

تهران! این شهر گنده!

جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷ 23:32

تجربه ی اجرای برنامه ای دیگر در شهر تهران ، اینبار به وسعتی متفاوت ، ایام تعطیلات نوروز رو برای من پر کرد! طراحی و اجرای جشنی یکپارچه و همزمان در حداقل ۸ نقطه از تهران آن هم در ۱۲ نوبت با مخاطبت بیش از تقریبا" ۴۰.۰۰۰ نفر شهروند آن هم در یک روز ،  میان سیل نا همراهی ها ، حساسیت ها و زیر مونیتورینگ مدیریتی قائل به مصلحت اندیشی در عین آنکه ظاهرا" کار ساده ای به نظر می رسد ، اما در واقع کار ساده ای نیست! البته اگر قرار باشد جدا از شو و گزارش دهی ، به تاثیر گذاری آن هم توجه شود!

اما آنچه دوباره بار ، ذهنم رو به خودش معطوف کرد ، سطح تاثیر مشارکت اجتماعی شهروندان یک شهر در مدیریت فرهنگی بود... آنچه که اگر بواقع مدیران فرهنگی در دستور کار قرار دهند ، می توان امیدوار بود که می شود عقب ماندگی ها و زخم های ناشی از انقطاع فرهنگی را جبران کرد!

پارک گفتگو ، جشن زیر سایه ی خورشید ، 13 فروردین 87

اما تهران ما! ، این کلانشهر افسار گسیخته که روزافزون گسترش می یابد ، برای رشد موثر و مدیریت فرهنگ شهروندانش ،  بیش از هر چیز نیازمند مشارکت همگانی همین شهروندان است!

در حوزه ی عمران شاید که مسئولین شهر بتوانند یکه تازی کنند وحتی موفق هم باشند! اما در حوزه ی فرهنگ بی شک یکه تازی و پا در کفش یک دندگی کردن و مدیریت با عقاید شخصی جز خرابکاری نتیجه ای در بر ندارد ، چنانکه شرایطِ البته رو بهبهودِ امروزه یِ فرهنگِ این کلانشهر خود گواهی معلوم است برای این ادعا که مدیریت فرهنگ ، بی توجه به امیال و خواسته های آحاد مردم راه به جائی جز تابو سازی و ایجاد حساسیت های فرهنگی برای مخاطبین نخواهد برد! در این باب هم اشاره به این مثال که "چرا عوام  نسبت به رفتارهای ترد شده توجه ویژه و لج بازانه نشان می دهند؟" خالی از لطف نیست! چنانکه این موضوع هراسی بزرگ برای مدیران فرهنگی محسوب می شود که مبادا درتجمعی از تجمعات فرهنگی و هنری به تابویی اشاره شود!  و این در صورتی است که شکستن تابوهای عتیق ، مخرب و سد کننده ی رشد روحی و روانی اجتماع ، بدون توجه و تلاش برای دستی کردن آن در اجتماع ممکن نیست! این تابوها که استخوان ایستادن کمر هر اجتماعی را  می شکند ، بی روبروئی و مبارزه ی تن به تن و سپس اتحادی موثر نخواهند شکست! و این نکته جای تاسف دارد که هنوز عمده ی مدیران فرهنگیِ این کلانشهرِ افسار گسیخته از روبه روئی اجتماع با تابوهای عتیق در هراسند!

 

اعتقاد این حقیر ، که شیوه و روش های مختلفی از برنامه سازی را برای شهروندان تهرانی در کارنامه دارم ، این است که امروز موثرترین راه برای مدیریت  بروز و همگون فرهنگی شهرتهران ، مشارکت همگانی و واقعی شهروندان در برنامه سازی های فرهنگی است و بیشترین ظرفیت این مشارکت در "برنامه های میدانی" نهفته است.

من هنوز هم امیدوارم که روزی مدیریت فرهنگی دست از سلیقه نگری بر دارد و آنچه را دنبال کند که اجتماع رو به رشد ما به آن نیازمند است! هنوز هم امیدوارم...

التماس دعا

حسینی پارسا

ماه شب چهارده!

دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۷ 19:30

 

این سال هم ، به فال نیک!  بزن جامی به یاد اهل باران...

التماس دعا

حسینی پارسا

کدام درد مشترک؟!

سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶ 0:54

اصلا" قصد این یادداشت  حاشیه روی ، دفاع و یا نهی نیست! بلکه خواهم کوشید به شکلی دیگر از دردی یاد کنم که این روزها ، در کلام ، از آن بسیار یاد شد.

 

کدام درد مشترک!؟

 

وقتی برای نخستین بار این جمله را خواندم : " کین درد مشترک هرگز جدا در مان نمی شود! " ، یک سوال بزرگ در ذهنم رقم خورد! " کدام درد مشترک؟! "

در این که نه تنها درد و بلکه دردها  وجود دارد حرفی نیست! یعنی درد چیزی نیست که براحتی بتوان آن را انکار کرد ، اما اشتراک آن بی تردید ، از خود درد هم مهمتر است! چرا که برترین مرهم هنگام سخترین درد ها وجود همدرد است ، حال آنکه حتی اگر مرهمی موثر به لحاظ منطقی و علمی نیز موجود نباشد!

 

نگرش اصلاحات ، علی رغم وجه ی تغییر جویانه ای که ظاهرا" در ذهن متبادر می کند ، نگرشی نیست که با دعوا و تهاجم به سر انجام رسد ، و به رغم وجه ی انقلابی اش ، آن را چندان نمی شود با بهرمندی از همراهی عوام و تحرکات اعتراض آمیز جمعی به نتیجه رساند ، نگرش اصلاحات نگرشی تخصصی و ریزبینانه است و بی شک باید که آن را در برترین جایگاه تخصصی به نقد و بررسی و نهایاتا اقدام نشست!  اما آنچه باعث شد در این مقال از این نگرش بگویم ، رسیدن به وجه اشتراک و وجه تمایز اصلاحات و شعار بود! با شنیدن درد مشترک به یاد شاعران افتادم که سالها و قرن ها با این مضمون به مخاطبت احساسی با مردم پرداخته اند!

 

اما درد چیست؟!  دردی که اشتراک ، آن را درمان می کند چیست؟! دردی که هم مال من است و هم مال آن احیانا" درد کشیده و نکشیده ای که حالا به جایگاهی بهتر و راحت تر از من رسیده ، چیست! من از این اشتراک هیچ نمی فهمم! درد من ، به عنوان یک جوان ایرانی که از 16 سالگی پا بر عرصه ی مدیریت فرهنگ و از 21 سالگی قدم بر برنامه ریزی و برنامه سازی در گستره ای ملی و در 25 سالگی به گستره ای بین المللی اندیشیده است ، چیست؟  درد من به قول آن معلمی که می گفت: " اگر دردت از آن خودت است آن را برای خود نگه دار! و اگر از آن مردمت است ، آن را در فیلمت ، نقشت و شعرت فریاد کن" ، درد مردمم است! مردمی که به قول قیصر ، چین پوستینشان ، رنگ روی آستینشان ، مردمی که نام هایشان ، جلد کهنه ی شناسنامه هایشان ، درد می کند!

درد من درد بی دردی نیست! درد من درد شعار زدگی و تاثیر شگرف نگرش و شعار پوپولیستی حاکم بر ادبیات دادگرانمان است! درد من ساعتها ماندن پشت درب اتاق های مدیران کشورم ، برای تقدیم ارادتنامه ام به مردمم نیست! اما درد من کلامی است که آن مدیر ، پس از ساعتها انتظار ، به من می گوید! درد سواد اوست نسبت به آنچه حمکش را می راند! درد من سطح توانائی و توجه و تکلیف گرائی و ولایت مداری اوست! درد من از این بازماندگان آن دوره ی مثلا طلائی جهانی نگری است! و درد من از جوانانی است که بی پشتوانه ی تجربی و بی وجه ی ارتباطی ، به جایگاهی تکیه زده که صاحب آن ، با وجه ی ارتباطی مستقیم و با کوله باری از تجربه ، همین حالا از صبح تا شب بر روی موتور سیکیلتی مسافرکشی می کند که حالا دیگر برای خرید بنزین آزادش باید نیمی از درآمد روازنه اش را بپردازد!

درد من بنزین آزاد نیست! درد من درد تورم نیست! درد من درد فریاد و بلبشو در کلانترین جایگاه های فکری خانه ی یک ملت نیست! درد فقط درد آن جوان است!  فقط درد آن زنی است که شب ها نمی داند کجا بخوابد! درد من تجاوز است! تجاوز به شأن آدمها! تجاوز به شخصیت آدمها ، تجاوز به داشته های آدمها و کشتن تدریجی اندیشه و انگیزه در وجود اوست! درد من درد آن مدیری است که نمی تواند در انبوه شعار ها و تهمت ها کار کند و حالا در گوشه ای مشغول کاری بدتر از آن است ، است!

درد من بسیار است ، اما:

درد پوستی کجا!؟  درد دوستی کجا!؟

کدام درد مشترک ، آقا!؟

 

التماس دعا

حسینی پارسا

یالطیف

پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶ 0:7
 

وقتی که می روی به نظر خال می شوی

احساس می کنم که محال می شوی...

اما ،

هرگز از این دریچه ، تا بحال...

                    ندیده بودمت محال!


از این که بگذریم! گاهی اوقات تکرار،  هرچه متعدد هم خسته کننده نیست! پیش از این هم یک باری عرض کرده بودم بد نیست گاهی سری به خود بزنیم ، می گن دستور شرعه که هر بچه مسلمونی سه باری توو عمرش مرده بشوره! در باب وحی قاطع بودنش کاری ندارم اما تاثیرش رو چرا!

حالا اگر وقت نکردیم برای مرده شوری! بد نیست به نفس عملش نقبی بزنیم ، همین که یادم نره کار منم تمومه... ، به قول آسیدرضا که بدش می یاد آدمی واسه خاطر رفع هراس پناه کنه ، نه از سر هراس و چه میدونم حتی توشه ی آخرت  ، هر دلیلی بهتر از اینه احیانا! 

واسه تقسیم داشته هاتون! قبل از رو به موت شدن بشتابید!

کلیک بفرمائید (اینجا)

التماس دعا

حسینی پارسا

اما! حالا دیگر ، دلیل تازه ای نیست!

دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۶ 14:14

خیل غباران را...

گره نخست!

آن چشم ها را نمی دانم! اما این چشم ها ، حالا از من ، دلیل تازه می خواهند...

Medal Of Honor : Airborne خرید پستی

بعدین گره!

اما بواقع باید چه کرد؟ در قبال این خیل بزغاله گانی که حالا می دانم بزها هم اعاده ی حیثیت خواهند کرد که چرا از ما مایه!

راست می گن بنده گان خدا! هر چه می شود ، به ناحق و به حق که نمی شه گفت! از عصبانیت و حتی گاهی با فکر ، این جانوران دوپای چشم سفید رو می بندن به جماعت شیرین زبانان و زیبا رویانی چون تبار بزغاله گان!

ببخشید این همه بی حیائی من رو که ناگزیر... ناگزیر...  بی ادبانه ترین لحظات عمرم رو ثبت می کنم! این به حساب کم آوردن و این قبیل حالات نیست بلکه شاید به نقطه ی جوش رسیده باشم! و شاید هم نه...  ، از فرط ناتوانی درک حقیقت هزیان می گم!

قیمت شأن آدمی ، هرچند خوب و یا هرچند بزغاله ای مثال همین بزغاله گان چند است تا بخرم!؟ نگو که حالا شان کسی رو نهی کردم!

یاد مرحوم احمد افتادم که گفت:

             تا دست تو را...

                          بدست آرم!

      چه کوه ها...    ،     دریاها....

                                      می بایدم گذشت...   ،   تا بگذرم!؟

   و به قول خودم:

               هان که تو آب حیات منی....

                            چونان که گر بنوشمت جاودانم و افسوس....

                                                   که جاودان نیستی!

و دوستی که گفت:  باید که امید به جاودان باشد که اگر به فنا پذیر تکیه کنی... فنا خواهی شد... دیر یا زود!

 

التماس دعا و بدرود

 

حسینی پارسا

آرمانهای خط خطی من!

پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۶ 17:13

آنچه بود خوردند و حالا ...

آرمانها اساس استواری عقاید ملت ها و فرهنگ ها محسوب می شوند ، و من اگر حالا در این باب می نویسم منظورم دفاع و یا حمله و یا حتی گرایش نیست! و صرفا از چیزی سخن به میان آوردم که گویا دستخوش بازی بازیچگانی قرار گرفته که حتی با نگاهی ساده به جلوه ی اندیشی شان ، معلوم است که چه در چنته دارند!

یادمه روزی رئیس ستادی گفت: شما اشتباه کردید که پشتیبانی کار رو خودتون دست گرفتید! باید اون رو به ستاد می سپردید ،  چیزی نگفتم اما دقایقی بعد گله کردم که آقای رئیس ستاد ،  فلان بخش توو فلان جریان ، دست ما رو توو حنا گذاشت ، رئیس پاسخ داد: تا شما باشید که کاری رو به ستاد نسپرید!!!

فاصله ی میان دو گفته رئیس ستاد فقط چند دقیقه بود! اما نتیجه یی که من گرفتم ، ترجیح دادن فرار به قرار بود!  درسته که با آدمهای نفهم راحت می شه کار کرد اما سختی کار با این گونه افراد بسیار بیشتر از راحتی اونه!

حالا هم جریان شلوغ بازی های رسانه ای این چند روزه ی اخیر شده مثال همین جریان!  سکو قرار دادن چیزی برای پرش! بی اونکه حتی کوچکترین اطمینانی به مانائی و استواری سکو باشه!  بعضی ها تنها خیال می کنن که شاعرن و بعضی دیگر هم در تصور اینکه سیاست مدارن خواب های آشفته می بینند! به قول مرحوم حسین آقای پناهی " دم به کله می کوبد و شقیقه اش دو شقه می شود! بی آنکه بداند حلقه ی آتش را خواب دیده است ، عقرب عاشق! " البته در این مثال لازم به تغییره که جای عاشق رو با "احمق" عوض کنیم!

و این احیانا ، بهترین نوع نگاهی بود که می تونستم به ندانم کاری های دیوانگانی با پز روشنفکری داشته باشم!

فردا آدینه است ، التماس دعا

حسینی پارسا

سین ما!

پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۶ 12:13

جاده ی آسفالته ی سینمای ایران!

آقا بیا پائین از بالای داربست! تف تو این سینمای ایران! آقا داری بلیط ۱۰.۰۰۰ تومن بخرم؟!  آی... له شدم مردک مگه مریضی؟!  آقا... اینجا چه خبره؟!

اما اینها همه نشان از پویائی سینمائی دارد که جاده اش آسفالت شده ، اما به تازگی! عموما وقتی جاده ای بعد از سالها خاکی بودن آسفالت می شه ، مسافران همیشگی خودش رو برای اقل یه باری جولان دادن می طلبه! حالا حضور یه هوئی همه ی این مسافران ، می تونه ترافیک شدیدی رو بوجود بیاره! حالا اینکه چند نفر از این جماعت قصدش عبور و استفاده بوده در مقابل آنها که برای تماشا آمدند جای تامل داره...

* "این ماجرا متعلق به دیشب ، مقابل سینما بهمن میدان انقلاب است"

به هر حال توقع اینکه مخاطب سینما  ، حال هر سینمائی (به لحاظ ملیت سینما)صریحا بدنبال رسیدن به آن پالایش و تزکیه ی نهفته در درام باشد ، اقل به عقدیه ی من توقعی نابجاست چرا که سینما از زمان بدعتش ، پاپ آرت یا همان هنر مردمی و عموما "هنری عمومی" بوده است اما این گفته تائید کنندی وضعیت مطرح شده در پاراگراف نخست این یاداشت و وضعیت حاکم در محل پاراگراف یک این نوشته نیست!

این بساط هم مثال سال گذشته به پای مدیران این جشنواره ی مقطعی نوشته خواهد شد اما بواقع آیا مسببین این بساط ، مدیران فجر سینمائی و یا مخاطبین آن هستند؟ یا جای دیگری می لنگد؟

دلیل ثبت این مطلب برای خودم هم چندان روشن نبوده!

بدرود ، التماس دعا

حسینی پارسا

وقتی که آسمان را نمی بینی!

چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۶ 11:0

آسمان آبی ست؟!

برای حرف زدن داشتن رمق طبیعیست! و احتمالا توقع بیجائی محسوب نمی شه! گاهی اوقات آدم از سر خوشی بی رمق می شه!  و البته عموم اوقات هم از سر نا خوشی...

اما باید بگم که دوستی دارم با جمله ا ی جالب که در مواقع مختلف تکرارش می کنه! و جالب اونجاست که هر دفعه ای که از اون جمله یادی میشه ، با محتوای بحث ، هم خونی کاملی داره!

حالا هم بد نیست جمله ی اون بنده ی خدا رو به جریان دوگانه ی داشتن و نداشتن رمق تعمیم بدم!  همیشه جریان سومی هست که همه ی مناسبات و پیش بینی ها رو تغییر می ده! البته منظورم بیشتر  جریان های درون کشوری خودمونه!

 جسارتا بنده هم چندان رمقی برای گفتمان ندارم!

دعا بفرمائید.

حسینی پارسا

سلام!

جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶ 16:48
آدینه آمده!

اما برای هر خداحافظی به سلامی دوباره بیاندیشیم...  سلامی که ما و جهانمان را نجات خواهد داد.

سلامی به بلندای صدای دل...

 

آدینه است ، التماس دعا

حسینی پارسا

سلیقه!

پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶ 9:8

تا کور شود هر آن که نتواند دید!؟

باید از سلیقه هامون چشم پوشی کنیم! وقتی بنیان تغییرات اساسی هم بر مبنای سلیقه ی حرضات والاها استواره!  تا کور شود هر انکه نتواند دید؟!  البته پاسخ دهن پرکنی یه! ولی فرقش اینه که خاموشی این دهان نه بخاطر تو دهنی خوردنه! بلکه از سرکوفت خوردن ، نه... ببخشید سرکوب شدنه!... به معنای واقعی کلمه ، سرمنشع گرفته و این مغز بوده که از فرط نگرانی و گوشه گیری و یا حتی گاهی هم ترس و پاره اوقاتی هم حیا! فرمان سکوتی تلخ رو به دهان و زبان و بیان و حتی قلم! صادر کرده... به طوری که این اقدام بنیان هر مکانیزمی رو از کالبد می ترکونه!  سادش می شه اینکه: " کوچیک شدم... خیلی کوچیک شدم... " و این تازه ابتدای رشد جوانه ای یه... که توو یه چشم بر هم زدن می شه باوباب و همه چی تمومه! پایانی تلخ... برای حتی ۵۰ سال تلاش خالصانه....  که چی؟ که سلیقه حرضات! درون تهی یه والا ، اینطوریه!

می گه: اونی که از درون قرص باشه! توپم تکونش نمی ده! اما هر خلقی روزنه ای برای نفوذ داره ، آهن ذوب می شه و سنگ می شکنه!  آدم و احساس و عقل دیگه پیشکش...

باید به قول اون بنده ی خدا ، برای روزنامه پیام تسلیتی بفرستیم... یا اینکه چه می دونم! یا اینکه هیچی...  "بت می گم ساکت...  -برو گمشو...  من گم شم؟ حالا حالیت می کنم!  -هوم... هوم.... او... خس خسس .... 

.............................................................

 

حسینی پارسا

آزار!

شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶ 13:29

بچه مگه آزار داري!؟

وقتي وا‍ژه ي آزار به گوشم مي خوره بي اختيار ياد شيطنت هاي دوران كودكي خودم مي افتم!  از فرط انگولگ چيزي ، صداي همه رو در مي آوردم و در نهايت ، آقا جون كه موهاش ديگه سيخ شده بود ، مي گفت بچه بشين ، مگه آزار داري؟!  من بغض مي كردم و طوري كه انگار دو قورت و نيمم باقيه مي نشستم يه گوشه اي و حالا زار بزن ، كي نزن!

آقا جون كه ديگه موهاش از سيخي بدر اومده بود ،‌ اعتراضشو لطيف تر مي كرد و مي گفت: عزيزم خوب بشين مگه يو يو داري! منم كه با شنيدن وا‍ژه ي "يو يو" ياد اون كش و توپي كه بهش آويزون بود مي افتادم ، گريم تبديل مي شد به خنده و روز از نو و روزي از نو....

شايد يه بيستو چند سالي گذشته باشه! اما هنوزم گاهي آقا جونو اذيت مي كنم تا بهم بگه بچه مگه آزار داري؟  و اون مي گه! و افسوس كه ديگه گريم نمي گيره تا آقا جون بعدش بگه ،  عزيزم خوب بشين مگه يو يو داري... تا من ياد اون كش و توپ آويزونش بيافتم و بزنم زير خنده... و به همين ترتيب ديگه ماجراي "روز از نو" رو بايد بزارم در كوزه و به قول اون پيرمرد فانوسبون شازده كوچولوي مرحوم احمد ، آبشو بخورم...

اما حالا ماجرا و چه مي دونم شايد حتي مفهوم آزار هم رنگ عوض كرده و دستخوش تغييري قرار گرفته كه نگو و نپرس...  آزار توو اين دوره و زمونه ميون آدمهايي كه هر روزه توو اتوبانها و بزرگراه ها و گاهي هم توي پاساژاي بزرگ مي بينيم ، مفهومي مهلك به خود گرفته... زنگ در رو زدن و چه مي دونم شيشه ي همسايه رو با توپ پلاستيكي لايه شده شكستن كجا و سر بريدن و تكه تكه كردن آدماي ديگه كجا! درسته كه قياسم درست نيست اما گوئي كه انگار دعواي جنگ جهاني ها هم با دعواهاي امروزه به كلي متفاوته... برابري مي كنه همه ي هجوم ها و وحشي گري هاي دوره ي هجر و كلاسيك و حتي مدرن... با اين زندگي خير سرم پسامدرن آدما كه به جاي بوسيدن از روي عشق ، شهوت و به جاي مهر ، آزمندي بي ريخت و تهش شاكله ي همه ي بد بختي ها ، نفرت... حكمراني مي كنه اونم نه بر اجتماع عيني و بلكه در كالبد جانداري كه فطرتا" عاشقه و معصوم...

من شدم مثل سگ و دوستم گربه! دوستم شده مثل شغال و من شدم كفتار... بچه ها مون رو يه طورائي داريم ميدريم! مگه دريدن فقط به دندون كشيدنه!؟  مگه دندون كشيدن فقط به گوشت تنه؟! مگه تن فقط دست و پا و سر و گردنه؟!  بدي اين احوال اونجاس كه روي كاغذ دريده بشيم و توي جعبه ي جادو...

نمي كشم... توو عين كشاكش... نمي كشم... جينگولي بازي هم توو عين روشنفكري و حتي! اميد به آينده و انتظار حلول ماه نو و منجي... مفهوم خودش! نه... بلكه تاثيرشو از دست داده! و اين سوال كه مگه مي شه ، اوني كه توو رگاش خون وول وول مي خوره! كسي رو گاز... ، اونم از روي نقشه بگيره؟ ديگه جاي انداختن خريت خودم ، به گردن خدا رو نذاشته!

به قول قيصر عزيز!

باران
    بهاران را
        جدّي نمي‌گيرد.
چشمان من
    خيل غباران را.
هرچند
    از جاده‌هاي شسته رُفته،
    از اين خيابان‌هاي قيراندود
        ديگر غباري برنخواهد خاست؛
هرچند
    با آفتاب رنگ و رو ر‌َفته
    از روي اين درياي سرب و دود،
        هرگز بخاري برنخواهد خاست؛
امّا،
    حتّي سواد هر غباري نيز
    در چشم من ديگر
        معناي ديدار سواري نيست؛
اين چشم‌ها
    از من دليل تازه مي‌خواهند!

 

هر چند... بدرود و التماس دعا

 

حسینی پارسا

چله نشین!

جمعه ۵ بهمن ۱۳۸۶ 17:8
 

وقتی که نباشد ،

                      دل ما...  

                            چله نشین است...

آدینه است

التماس دعا

حسینی پارسا

گل کرده است در خیالم!

دوشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۶ 11:6

آفتاب...

مثال هر روزه ی رد شدن از کنار باجه ی روزنامه فروش میدون انقلابی ، امروز هم سركي كشيدم به سر تيتر ها... با اين فرق كه قبلش ، در منزل دوستي كه شب اونجا بودم ، كنار سفره ي صبحانه ، تكي هم به روزنامه ي اطلاعات زدم ، مال ديروز.

حالا شايد گفتن اين كه " گل ميكند در خيالم! فكري كه شايد... محال است! " جاي تفسير داشته باشه! و اون اينكه:

آقاي رئيس جمهور در همون روزنامه ي چاشني صبحانه و در اولين صفحه ، در هم كلامي با يكي از سران اعراب درگير با اتاق يهود ، يا به قول ما " صهيونيست ها " ، گفته بود كه " صهيونيست ها و اربابان آنها محاكمه خواهند شد "

و درست در سكانس بعدي:

چه دعوائي بود ميون تيتر روزنامه ها! تخيليش اينه كه اگر اين تيتر ها جون داشتن... انقريب كه يقه ي همديگر رو بگيرن! كه چه مي دانم فالاني ها در پي فلام واكنش فلان كس ، به فلان ها حمله كردند!

و اين كه " امروز " گل كرده است در خيالم ، فكري كه شايد محال است...

محال است! محال است؟ يا محال....

تر اي كهن بوم و بر دوست! ندارم...!  و حالا چند باره و يه هوئي شدم همون خائن به مام وطن!

التماس دعا

حسینی پارسا

گل گاب (گاو) زبون!

چهارشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۶ 19:59

گاو...

بس که توو هیری ویریه "دل درد " هام گل گاب زبون خوردم شدم شبیه گاو... گاوی که از گاوی فقط گاو بودن رو درک کرده! بی اونکه کمی از دانش گاوی که هر گاوی ، چه پس و چه پيش از گاو شدن ، دونسته ، بهره اي ببرم...

بايد بگم، يا اينكه حتي اعتراف كنم!  ديگه از زماني كه با شنيدن وا‍‍ژه ي "طبيعيست" به ياد اون جمله ي معروف برشت كه مي گفت " در عصري كه خودكامگي قدرت قانون به خود مي گيرد! ، در عصري كه انسانيت ترك مردمي مي گويد! ، هرگز نگوئيد طبيعيست..."  مي افتادم ، بسيار فاصله گرفتم!  شايد با شنيدن اينكه دارم صريح نقد مي كنم بگي " اينكه مي دونه داره چه بلائي سرش مياد! پس چرا فقط حرفشو ميزنه و عمل بي عمل؟ "  و من بايد بگم ، سختي تحرك و بالا آوردن سر ، اونجائي به شكوه خودش مي رسه كه تو چشم انداز رو سراب ببيني و بدوني كه اين در عين اونكه چشم اندازه ، اما سرابه! يعني چشم انداز هست... اما سرابه!

چه كار بايد كرد! نشست و تئوري داد! يا اينكه حتي تئوري رو عملي كرد! و حتي گاهي هم موفق و موثر بود!؟ اما... اما.... يه گاوي مثل حالاي من! بياد و گاهي با يه لگد و گاهي هم با كلي من منو و قر و قموش بزنه و داشته ات رو بريزه و همه چي تموم؟!

هر چند احتمالا از اين خراب كاري ، اقل زمين كه شيري ناب مي خوره! بهره مند مي شه....

چه كار بايد كرد؟  بايد نشست و تئوري داد!؟  رفت و شعار دارد ، ميز گرفت و دروغ گفت؟ نگو كه ميز بي دروغ هم حاصل مي ياد!  نه... اما بي دروغ باقي نمي مونه....

 

التماس دعا

 

حسینی پارسا
جان در این گام و هماره نیک تر باید بسوخت!

خلیج نیلگون همیشه فارس! جائی که تنها با دیدنش معنای اسمش رو می شه فهمید...

از شرق رنگی و از غرب رنگی دیگر! از جنوب رنگی و از شمال رنگی دیگر و نهایت! از هر سو رنگی که فقط یه بار ساخته می شه و اما دل می بره ازت تا دل در گرو جاودانی نامی بزاری که باید بزاری...

ناتوانی زبان! که حالا تهی بودن نثر رو به رخم می کشه... حالا می فهمم ، پیش از این هم فهمیده بودم ، اعتراف می کنم گاهی آدمی در برابر شکوه...  فقط کرنش ازش بر میاد و بس...

 

التماس دعا ، قشم ، خلیج فارس

 

حسینی پارسا

یادآوری!

چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۶ 17:15
آقا جان مادرت درست فکر کن!

یادم رفته بود... راستش باید از برخی دوستان تشکرِ اینطوری هم می کردم.

 دوستانی ، توو واقعه ی مربوط به بچه های سی ۱۳۰ حق مطلبو ادا کردن ، یعنی همون کاری که برخی از آقایون نکردن ، برخی حتی به وظیفشون هم عمل نکردن و البته اینکه این برخی به اکثریت می موندن! از فرط تعدد...

اما خیلی جای گله نیست همین که عزیزانی حتی بی وظیفه ی سازمانی انرژی گذاشتن ادای دین بود و توو این مقال صمیمانه سپاسگذاری می کنم.

عزیزانی همچون: خانم رهبر و خانم ها گرامی ، خوشچهره ، خانزاده و.. آیت الله اختری ، دکتر مهرانفر ، دکتر سرسنگی ، مهدی توکلیان ، مسعود شریفی ، جواد حیدری پور ، حمید لطیفیان ، میثم عسگری ، داود آغیلی ، حاج عباس قربانعلی زادگان ، عزیز دلم آقا میر ، بچه های خانه ی هنر پارسا ، رضا شرف زاده ، حاج حسن سلطانی ، علیرضا کنگرلو ، همتی عزیز ، مقیمی بزرگوار و همه ی اونائی که بخاطر کندی ذهنم و فراموشی از قلم افتادن که می دونم بخاطر بزرگیشون خواهند بخشید...

التماس دعا

 

حسینی پارسا

الگو...!

جمعه ۲۳ آذر ۱۳۸۶ 20:57

منِ نوعی...

 

راستش را بخواهيد الگو داشتن يا الگو بودن از اساس چيز خوبي نيست! چرا که به هر حال روزي فرا خواهد رسيد که يکي از منش هاي مادر گونه ي پذيرنده ي الگو با افکار و درونمايه هاي کرداري الگو به مشکل خواهد خورد و همين امر فاتحه ي الگو و صاحبش را قرائت خواهد کرد!

 

بازهم اگر راستش را بخواهيد بايد اعتراف کنم هميشه از الگو داشتن پرهيز کردم و شايد همين پرهيز کاري باعث شده گاهي با الگو اشتباه گرفته شوم! و اين در صورتي است که اصلا سعی نکردم خودم را به این عنوان به دیگران عرضه کنم!

در مورد عرضه کردنِ خودم باید اضافه کنم که همیشه به عناوین مختلفی به دیگران عرضه شدم ... مثل حمال و تو این مایه ها! ولی هرگز سعی نکردم الگو باشم.

 تا به همینجا بسنده می کنم چراکه پیشروی بیشتر خودخواهی و خودپسندی جلوه می کنه تا گفتمانی صادقانه! اینم یکی از اشکالات بزرگ آدم بزرگاست که بیش از اینکه موضوع رو از طرف خوبش ببینن از طرف کرم خوردش می بینن! خوب چه می شه کرد؟ چاره ای جز خود داری نیست...

 

اما در باب الگو باید بگم که بسیار نگرانم... اصلا دلم نمی خواد صرف اینکه کسی نتونسته با چیزی کنار بیاد همه ی تقصیرارو بندازه گردن داشته ها و کرده های منِ بیچاره که اصلا از اساس قصدم سرمشق دادن نبوده! حالا مسیر من هر چی که هست به هر حال انتخاب شده ی خودمه! والا انتخاب شده ست و  تا حالا هم راضیم کرده... هر کاری که تا بحال کردم صادقانه بوده و تزویری درش راه ندادم...

اما افسوس که گاهی اوقات آدم کم میاره و همینه که از درون می شکندش... و من امروز عای رغم اینکه ایستادم ، علی رغم اینکه ابدی شدم ، از درون....

 

التماس دعا

 

حسینی پارسا

فقط یک قدم کافیه!

پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۶ 17:29
دینگ دینگ...

ساعت ۲۲.۳۰ ، تلفن همراه زنگ زد!  ۰۰۹۶!  کی می تونه باشه؟ حدسائی زدم اما اشتباه... گفت سلام آقای حسینی! گفتم علیک سلام مادرم! گفت زنگ زدم تشکر کنم! از مکه زنگ می زد... ،  گفتم مادرم دعام کن از اون شهری که مال خود خود خداس...

چند باری تکرار کرد و چند باری گفتم التماس دعا

حاج حسن آقا گفته بود ، دعای مادر شهید آدمو ابدی می کنه! ابدی شدم...

حالا همه چیز تموم شده و انگاری نه ... همه چیز آغاز شده!

التماس دعا

حسینی پارسا

کمی صادقانه تر!

چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶ 20:10

تو اي رها تر از خدا...

گفتن اينكه "خيلي سخته توقع آدم برآورده نشه!" براي من بسيار سخته! و بسيار هم سعي كرده بودم ، پيش از اين ، كه نگم " خيلي سخته كه توقع آدم برآورده نشه" ، اما حالا كه مي نويسم ، خوب ، يعني اينكه دارم اعتراف مي كنم! البته شما چندان جدي نگيريد! چونكه خيلي هم جدي نيست! البته اينكه يه طورائي همه ي اعترافاتي كه گاهي توو اين چيزدوني(وبلاگ) ميگم ، چندان جدي نيست و صرفا جبران كوچكي دليه كه سالها تصور مي كردم تونستم بزرگش كنم! اما نه... انگاري كه اينطوري نيست!

اينكه مي گم سخته... ، منظورم شامل همه ي توقعات نمي شه! چرا كه اصلا درست نيست... يعني خيلي هم پر روئيه كه متوقع باشي ، ‌در تمام موارد پروئيه... اما اگر ميشه اينبار رو صرف نظر كنيد و به پام ننويسيد... بايد اصلاح كنم! " خيلي سخته كه توقع آدم در باب اونچه سالهايي با دلهره و بيم و احتياط و حتي گاهي هم بلندپروازي براي خودت و تو ذهنت ساختي... برآورده نشه... " وحتي برعكس هم جلوه كنه...

اي كاش آدما درونشون رو بيرون نمي آوردن... اينكه بخوام بگم اي كاش آدما درون و بيرونشون يكي بود ، پيشكش... توقعي نيست! اي كاش چشم آدمي مي تونست درون آدمها رو ببينه و توو ديدن بيرونشون كور بود... اين كه در بابش حرف مي زنم ، ‌دروني بهتر از تصور من داره... اما توقع منو ، ‌انگاري ، كه ، برآورده نمي كنه...

دلتنگ نشو... دلم ، كه من همراهم ، سرگشته بدم ولي چو آهن گاهم... دلتنگ نشو كه راه بي پايان نيست... سرگشته نشو كه تا ابد در چاهم!

التماس دعا

فردا ، ۱۵ آذر ماهه و ساعت نزديك به ۱۴ ، نوستالوژي بدي رو به ارمغان مياره... طوري كه تا ابدعمر... دلتنگ خواهي بود...

حسینی پارسا

تهی...

شنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۶ 2:11
یعنی خالی از آنچه باید باشد!

واژه ی تهی عموما منفی جلوه می کنه و این در صورتیه که اصل ماجرا اصلا اینطوری نیست!

تهی یعنی حالای من! که هیچی واسه گفتن ندارم! بده ها نه!؟

حسینی پارسا

نیت کن! آزاد کن...

یکشنبه ۴ آذر ۱۳۸۶ 23:50

بین نیت کردن و آزاد کردن چقدر فاصله است؟!

 حرف نخست!

از بهارستان رد می شدم ، گوشه ی خیابون ، از دور پیره مردی نشسته بود با یه قفس پر از گنجیشک! صدایی به گوشم خورد: "نیت کن! آزاد کن..." اولش خندم گرفت که عجب بساطیه ها! گنجشگ های بیچاره شدن اسباب کاسبی آقا و اونم با این تکنیک احساسی شگرف! کمی که دور شدم یه حس دیگه ای بهم دست داد! برگشتم! و با موبایل یه عکس ازش گرفتم!

نیت کن! آزاد کن...

 

 

اینجوری بود:

 

 

 

 

 

 

 

 

ولی بدم نیومد! اینکه اون گنجیشکا هم بعیده که بدشون اومده باشه! یکی می گیردشون و یکی دیگه آزادشون می کنه! اونا هم توو این هیر و یر قدر آفیت می دونن ، اون بابا هم به نوایی می رسه و تازشم می شن اسباب تلنگری واسه جونوری مثل من که بفکر بیافته که آه... کسی نیست ما رو بگیره و کسی نیست آزادمون کنه؟!

اما اینش که تا بحال روشن بوده ، در باب گذشته ی من همیشه یه پای بساط لنگ بوده! یا قیر نبود و یا قیف! اونی که گرفت دیگه آزادمون نکرد اونی که آزادمون کرد دیگه نگرفت!

حرف بعدی! مدرسه:

تو همین فکر بودم و البته اینبار رسیدم به چهار راه ولیعصر و انقلاب! بعد از اینکه ۱۰ دقیقه ای رو توو کتابخونه ی تئاتر شهر صرف اثبات خودم کردم! راه افتادم طی طریق تو خیابون انقلاب! یه صدای آشنا به گوشم خورد: "دین دیری دین دین ، دین دیری دین دین ، دین دیری دین ، دیری دیری دین دین ، دین دیری دین!"

ملودی ای ایران! خوب که دقت کردم دیدم صدا از یه خونه ی قدیمی و بزرگ می آد و البته اینکه روی سر در این خونه ی قدیمی بزرگ نوشته بود : "دبستان فلان" ، مدرسه بود!

 مدرسه ، خونه ی قدیمی

 

 

 

 و اینجوری:

 

 

 

و حرف آخر!

این خانم خانوما که خواهید دید اسمش پیشولیه! رفیق گرمابه و گلستان ماست! روز اول ماه مبارک رمضون بود که بعد از سحری از خونه رفتم بیرون تا قدمی بزنم تا وقت اذون... یه هویی حس کردم یکی داره خودشو می مالونه به پام! نگاه کردم دیدم ایشونه!

پیشولی

 

 

 

 

 

اینجوری: 

 

 

 

 

 

 

 

راستش خیلی مشتیه! کلی با مرامه! جدا که آبروی هرچی گربس خریده و روشونو سفید کرده! اصلا بی خود می گن گربه بی حیاس!  هکذا اینکه از ابتدای ماه مبارک تا بحال اولا سحری و حالا هم شام و نهار مهمون منه! یواش یواش اهالی خونه حتی پدرم که دلِ خوشی از گربه ها نداره هم با هاش رفیق شدن و گاهی می بینم که آقا جون هم براش کالباس می خره!

خوب که فکر می کنم می بینم اندازه ی پشولی هم نبودم تا اقل به زور معنویت ماه مبارکم که شده یکی اهلیم کنه! راستشو بگم اینکه یه طورایی اون اومده تا منو اهلی کنه! گرچه فاصله ی اون روباه و اون شازده کجا و من کجا!؟ من کجا؟!

سر درد شدم ببخشید! 

التماس دعا

حسینی پارسا

چندان هم اصراری نیست!

شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶ 14:8
تاپ و توپ!

چند صباحیه که تاپ و توپش کمتره و درسته که دوست دارم نمیریم اما چندان هم اصرای نیست... می گن آن که دندان دهد نان دهد یا چه میدونم اونیکه "ببنند دری ز رحمت گشاید در دیگری" اما نباید فراموش کرد که توو این بازی دوار و البته شیرین و رنج آلود مالک و مملوکی اونچه فصل رو شیرین می کنه یا که تلخ ، سهم ما از "درک تامل و تحمل و صبره" و الا نمی گفتن "گر صبر کنی چه و چه می شود!"

هکذا اینکه صبر آدما هم حدود داره و پس از اون رنجه و من می دونم که رنج سازندس! چرا که همین دیشب داشتم به جوونی ۲۰ ساله  همین مطلب رو گوشزد می کردم "که رنج سازندس" اما رنج بی سر حد و تحمل بی سرحد انسان رو به کودنی محکوم خواهد کرد والا اینکه عصیان در کالبد آدمی تعبیه نمی شد.

اما ما رو چه به عصیان!؟  شکرا" لله...

التما س دعا

حسینی پارسا

تا به کی؟ تا به کجا؟ ترکستان!

دوشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۶ 13:23
یه بد بیاری! البته شاید!

یه ۱۵ دقیقه ای نوشته بودم در همین باب که قبل از ارسال پست ، آقایی بی هوا ، دستش رفت روی دگمه ی ریبوت! و همه چیز پرید! به قول عزیز اینکه: "شاید قسمت بوده!"

راستی چی میشد که بعد از روز هفتم آفرینش یه دستی، بی هوا ، می رفت روی دگمه ی ریبوت!؟

تا بعد

التماس دعا

حسینی پارسا

تا زنده ام... جهان ارثیه ی بابامه!

یکشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۶ 12:23

کی گفته جهان ارثیه ی بابامه؟!

عموما" ارثیه چیزیه که از بابای آدم براش باقی بمونه! گر چه که ای... جهان هم همچین از بابای آدم براش مونده ولی چندان هم به این تعبیر نمی شه تکیه کرد! والا من که تا به یاد دارم از بابام کمتر چیزی رو مبنی بر تصاحب جهان شنیدیم الا اینکه "بچه! سر توو آخور کسی نکن و سرت باشه تو آخور خودت" و اینکه " اگه یه وقتی دیدی کسی آخورش خالیه و شکمش هم... ، تعارفش بزن سري تو آخورت كنه! چرا كه اگه نكني راه تجاوز رو بهش ياد دادي!"

ماهم كه نكرديم جز اين حالا بساطمون اينه! و خدارو شكر كه نكرديم جز اين... نخواستيم عزيز دل برادر جهان هم ارزوني اونايي كه راهشو بلدن واسه تصاحب!

من اگه خيلي زرنگ باشم مي پردازم به آموختن راهي واسه پرواز كه اقل اين دو سه روز عمر رو در پي سياره اي باشم بي اتمسفر كه بشه توش نفس راحتي كشيد! ، اونوقت ديگه لازم نيست شعر بگم و چه مي دونم نقاشي كنم يا اينكه فيلم بسازم و... كه كمي زيستن راحت تر بشه!

اي دل تو كجا ، راه كجا ، روح كجا  -  آئينه و جام و قدح و كوه كجا!  -  انديشه و تيشه ، جرسِ فريادم  -  اين ماه سيه مردمك ، آن نوح كجا؟!

التماس دعا

 

حسینی پارسا

چقدر عجیبه که!

سه شنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۶ 17:10
دلتنک نشو که دل حرامم نشود!

یه آقایی تو وبلاگش نوشته بود:

   "   اينو يکي از دوستان فرستاده

.......
چه قدر عجيبه که :

 1) تا وقتی که مريض نشی ، کسی برات گل نمياره

 2) تا فرياد نزنی ، کسی به طرفت بر نميگرده

 3) تا گريه نکنی ، کسی نوازشت نميکنه

 4) تا قصد رفتن نکنی ، کسی به ديدنت نمياد ...

و تا وقتی نميری کسی تو رو نميبخشه...
واقعاً افسوس که روزگار اينطوری شده .........    "

برام جالب بود و تو فهرست نظرات براشون نوشتم:

سلام عزیز دل برادر

اینا که دوستت برات گذاشته ، حرفای قشنگیه که البته لازم نیست براش ناراحت بشیم! ، چرا که هر کنشی بر پایه ی واکنشهاش ماناست و دارای معنا!


پس:
بد نیست

1) گاهی اوقات مریض بشیم که کسی برامون گل بیاره!

 2) گاهی فریاد بزنیم که کسی ببیندمون!

 3) گاهی گریه کنیم که کسی نوازشمون کنه!

 4) گاهی قصد هجرت کنیم که کسی به دیدنمون بیاد!

   و حتی گاهی بمیریم تا کسانی که باید ببخشن ، ببخشنمون!

بله روزگار با آدما اینطور تا می کنه که بفهمه کی چند مرده حلاجه! و اینکه اصلا به روزگار چه ربطی داره که آدمی چند مرده حلاجه ، رو نمی دونم!

التماس دعا

حسینی پارسا

قش!

دوشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۶ 13:33

بيا واسه دل هم قش نکنیم!

این همه ریسه و روسه و قش و ضعف! واسه دلهایی که تو بوران آفت  ، يادشون مي ره كه كي بودن!  چه معني داره اصلا آدما اونچه رو كه نبايد ، بپذيرن؟ يا اينكه وانمود كنن كه پذيرفتند يا اينكه سكوت كنن ،  واسه خاطر اينكه نمي خوان بگن"نه"!

خوب عزيز دل برادر يه هويي بگو نه و خودتو خلاص! چرا ديگه اينهمه قر و قموش و چه مي دونم اين حرفا!؟

دست بردار... بگو يه باره چته و تكليف روشن! هم خودت راحت مي شي و ديگه دست و پا بي دست وپا ، گرچه كسي كه دست و پا نزنه آدم نيست!  و هم اينكه دعواي دل دردت تمومه و خدا هم بعيد كه ناراضي باشه!

اينا كه گفتم همش درد مصلحت بود و درويشيش به كنار و تكليف يا وحي قاطع نيست كه همينطوري باشي اما اگه قرار درويش بشي هم خوب ، ‌بشو... اما نه يه لنگ يه پا در هوا...

درويشي هم واسه خودش چار چوبي داره محكم و عقيدي...

التماس دعا 

 

حسینی پارسا

راستي!

شنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۶ 20:47
ترس و راستي! با هم نمي خونن و آدمو لو مي دن!

ديروز ،‌يعني جمعه غروب! چند صحنه ي آشنا! البته اينبار از زاويه يي جديد و متفاوت كمي آزارم داد...

اختتام جشنواره ي رشد بود! جشنواره يي كه يه طورايي مال بچه هاست! عده اي هم ميهمان بودند! مسئولين رده ي اول و عده اي اهالي سينما و كمي هم مردم علاقه مند سينما! خبرنگارها و گروه هاي تلويزيوني! دليل حضور من و دوستان هم پرداختن به حاشيه ي برنامه و ظبط تله مستندي در باب  "هويت نوجوان ايراني" بود.

البته فقط از آدمهايي كه جاي ديگه سخت تر مي شد ديدشون برنامه تهيه مي كرديم! نوبت رسيد به آقاي "جعفري جلوه" مدير سينماي ايران! ته برنامه كه شد رفتم كنارش و گفتم: سلام آقاي جلوه!  جواب سلام داد و گفتم: ۵ دقيقه خدمتتون باشيم!  گفتم: به چه منظور؟ گفتم: داريم برنامه اي مي سازيم براي بچه ها!

رفتيم كه ظبط كنيم ، خوب بالاخره آقا جزء مديران ارشد بودند و نمونه سوالها رو خواستند! بهشون دادم! چند سوال اول رو كه خوند با لبخند گفت: آقا من خيلي به درد برنامتون نمي خورم! گفتم چطور؟ گفت: انشا الله تو فرصتي ديگه خدمتتون باشم! گفتم آقاي جلوه مجاب نميشم! گفت انشاالله فرصتي ديگه و رفت!

نبايد پيش قضاوتي كنم و نخواهم كرد اما واقعا حرف زدن به زبان بچه ها خيلي سخته!؟ اونم براي كسي كه دليل حضورش تو اون مكان ،‌ پرداختن به سينماي عمدتا" نوجوان بود....

التماس دعا

نمونه سوالها رو مي تونيد تو ادامه مطلب بخونيد!

ادامه نوشته
حسینی پارسا

یه روش بد!

جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶ 2:44

بد تر از این نمیشه!

مدتیه می ترسم البته نه از زلزله بلکه از مرگ! وای ... ترسیدم!

راستش یادمه یه روزی بچه ای اومده بود تو دفترم! البته نه تنهایی بلکه به همراه یکی از دوستام که القصه برام بسیار عزیزه! این بچهه که گفتم بسیار علاقه داشت سر بحث رو باز کنه و من هم چندان تمایل به این ارتباط نداشتم! حالا اینکه چرا؟ خیلی مهم نیست...

بنده خدا اونقدری سعی کرد سر بحث رو باز کنه که من نتونستم بی خیال رد بشم! و در نهایت اولین جمله رو براش نقل کردم! آقا چشتون روز بد نبینه! انگاری که منتظر بود که چیزی ازم بشنوه ، شروع کرد به کولی گری و هوشی گری که البته این از وجهات بارزش بود!

تو همین حین دوست دیگه ای که هم روی من و هم روی اون شناخت داشت وارد دفتر شد! ، ته بحث که شد و اونا رفتن ، همين دوستي كه گفتم بهم گفت: سيد! گفتم: چيه؟ گفت: يه اصولي هست كه ميگن باز كردن حتي سر صحبت به معناي به رسميت شناختن طرف مقابلته! گفتم: خوب! و گفت: بايد سر حرف رو باز نمي كردي تا مجبور نشي يه ساعت فك الكي بزني و ياسين بخوني! گفتم: عزيز دل برادر به هر حال يه چيزي توو وجود آدماست به نام: منش!

البته حمل بر خود ستائي نباشه و مي دونم كه نيست! حقيقتِ سعي اون بچه رو نمي دونم كه چي بود براي ايجاد ارتباط ،  ولي هر چي بود حمل بر علقه ي اون نذاشتم و نه حتي به پاي گستاخيش!

التماس دعا

 

حسینی پارسا

يك نگاه جالب!

چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۶ 19:7
كجايي نوجواني! كه يادت بخير...

نه اينكه ديروز همچين همينطوري عكس آقاي هيت لر! رو  رو مطلب"گاو منيوسي" سوار كردم ، سر ذهنم مونده بود تا اينكه امروز سر ظبط "بي شيله پيله" و ميون مصاحبه با نوجواني ۱۷ ساله كه القصه فيلمساز هم بود ، بعد از اينكه سوالي رو در باب جنگ مطرح كردم ، ازش پرسيدم نظرت در مورد هيتلر چيه؟!  فكر مي كنيد چي جواب داد؟!

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

گفتش: راهش رو اشتباه رفت!

برام بسيار جالب بود كه اون آدم تو اين سن و سال يه چنين جمله ي فكورانه اي رو به زبون آورد! البته ابنكه بعد از پايان مصاحبه اومد و گفت: آقاي پارسا ، گفتم: بله! ، گفت: اگه ممكنه اين سوال(هيتلر) رو از مصاحبم در بياريد! گفتم: چرا؟ گفت: اينجا جاش نبود!  و اينكه اين خواستشم به حيرتم افزود كه اين آدم تو اين موقعيت سني چقدر مي فهمه! البته از دير باز معتقد بودم به اينكه اين قشر حساس يعنی نوجوانان ذهني بسیار پويا و خلاق دارن! و هميشه در این باب ازشون حمايت كرده بودم... اما برخورد امروز برام بسيار تمام كننده بود و اينكه بسيار متاسف تر شدم كه چرا هيچكي تو اين هير و وير مديريت كلان فرهنگي به اين مهم علاقه اي نشون نمي ده! يعني حقيقتا" فهم اينكه اينها تضمين بقاي ما در آينده هستند اينقدر سخت و دور از تصوره!؟

بايد بگم كه ازش خواستم تصميم در اين مورد رو به من وابگذاره و اون هم قبول كرد...

التماس دعا

حسینی پارسا

یه سوال ساده!

چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۶ 0:59
چنین!

این عکس رو درون وبلاگ یکی دوستانم یافتم! آیا واقعا" چنین است؟!

 ؟؟؟؟؟!

راسشتو بخواید ، علي رغم بلاهاي جورواجوري كه تاكنون سرم اومده و همين حالام داره مياد ، اينطوري فكر نمي كنم!

نظر شما چيه؟

 

حسینی پارسا

قوچ بي شاخ و دم!

وقتي بيشتر متمركز مي شم به رفتار خودم و طي طريقي كه خير سرم پيشه كردم! ياد گفته ي آجون مي افتم كه مثال مي زنه: "مثل گاو منيوسي!" گاو منيوسي همون گاو حامله ست كه حركاتش رو نمي شه پيش بيني كرد و عموما تحركاتش آرامه اما گاهي مي تونه خطرناك باشه!

قوچ بي شاخ و دم!

حالا بساط منم شده جريان همين خانم گاو... البته با اين تفاوت كه من از نوع بي خطرم و فقط از اين مثال كم تحركي و خاصيت عمل رو آموختم!

اينكه چرا اينطور ي مي گم هم بي دليل نيست! منظورم پس رفتنيه كه احتمالا درش دست و پا مي زنم و البته كه از منظر خودم اينطوري جلوه نكرده! حداقل تا بحال اينچنين برداشتي نكرده بودم!

از جهت ديگه هم وقتي متمركز مي شوم باز روي برخي اعمالم! ياد اون نوسينده اي مي افتم كه نوشته بود بيشتر جوانان ما دچار بيماري خطرناكي شدن به نام خود روشنفكر بيني! يعني اينكه بي داشتن تجربه و علمي در باب مطلبي سخن به زبان مي رانند! و نمي دونم(حالا كه مي نويسم خندم گرفته) آيا منم واقعا دچار چنين بيماريي شدم يا اينكه خير!؟ توضيح اينكه من ۱۰ سالي مي شه تمام وقتم رو صرف برنامه سازي كردم اونم براي بچه ها و چند تايي هم كار مثلا گنده تو كارنامم دارم! و البته با اين تذكر فكر مي مي كنم اوضام بد جوري خرابه!

*****

يه استادي داشتيم كه هميشه مي گفت بچه ها شما همه چيزو مي دونيد! اما موضوع فعال كردن اين دانش هاست ، يعني همون جريان تكون دادن دووگوله و اين حرفا... احتمالا بايد كمي تفاوت قائل شيم بين امروز و ديروز و به قول اون نويسنده اي كه همه چيز رو در گرو تحرك مي دونست بايد كمي تحرك بشتري داشته باشيم ، حد اقل حسن اين جريان آب شدن شكميه كه تو اين يكي دو ساله به ارمغان اومده! منظورم از اينكه جمع بستم رو خيلي جدي نگيريد...

التماس دعا

حسینی پارسا

پروانه نشدم!

سه شنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۶ 13:14
از لارو بيرونم كردن! بي اونكه پروانه باشم!

تفاوت ميون آدما اونقدي هست كه برخي شون حتي نفهمن ديگري چي مي گه! و يا اينكه ديگري چيزي رو نتونه بگه كه اون يكي بفهمه! جريان ما هم احتمالا اينطوريه... البته اينكه تا بحال طوري نتونستم بگم كه همه بفهمن و اين رو اصلا نگذاشتم پاي تفاوت! بيشتر بايست گذاشت پاي كم تجربگي من و اين حرفا! اما در هر حال شايد نشه در اين باب سخني گفت كه بي نقص باشه... در باب اينكه چرا آدمها حرف هم رو عموما نمي فهمن هم ، يادم هست چندين سال پيش دوستي كه حق استادي به گردنم داره گفت: حالم خرابه! گفتم مي فهمم... گفت: هرگز نمي توني بفهمي! گفتم :چرا؟  گفت: چراكه جاي من نيستي!  البته اون موقع بچه تر از حالا بودم ولي خوب فهميدم كه چي گفت! حالا هم اگر گاهي كودكانه قلم مي زنم از سر دلگيري و اين حرفا نيست ،‌بلكه كاملا هوشيارانه است ، چرا كه آدما گاهي بايد چيزايي رو يادشون بره و چيزائي رو نه...  اونچه اينجاست با اونچه كه جاي ديگس بي شك نمي تونه يكي باشه! شايد كمي شبيه هم باشن اما هرگز نمي تونن يكي باشن ،‌چرا كه اون چه اينجاست، اينجاست و آنچه آنجاست ، آنجاست...

التماس دعا

ببینیم همو...

حسینی پارسا
 

صبح بی تو رنگ بعدازظهر یک آدینه دارد

بی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد

بی تو می‌گویند تعطیل است کار عشقبازی

عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد؟

جغد در ویرانه می خواند به انکار تو اما

خاک این ویرانه ها بوئی از آن گنجینه دارد

خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد

عشق با آزار ، خویشاوندی دیرینه دارد

 روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم

ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد

در هوای عاشقان پر می کشد با بیقراری

آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد!

عاقبت قفل بزرگ تیرگی را می‌گشاید

آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد (قیصر امین پور)

 

التماس دعا

حسینی پارسا

هيس چهارم: لارو موندم!

پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۶ 12:10
لارو موندم ، نيمه راه و ايستا!

لارور شدنم عالمي داره ها! آدم توش مي مونه و نيمه راه ايستا!

و حالا من هم ايستادم در ميان هيسي و پيله اي كه درست كردم و احتمالا حالا قراره درش گير كنم! ديشب عزيزي بهم پيامك داد و گفت دلتنگم، بد جوري دلتنگم... و از اينكه دلتنگي شو برام پيامك كرده شرمنده است!

جوابش دادم: "دلتنگي كه توفيقه! شرم از چي؟" و جوابي ازش نيومد!

فردا آدينه است

التماس دعا

حسینی پارسا

هيس دوم: لارو شدم!

دوشنبه ۷ آبان ۱۳۸۶ 0:27
لارو!

لارو شدم... و حالا چند ساعتي مي شه كه دارم پيله مي تنم! البته با اين توضيح كه صادقانه... نمي دونم از اين نوزاد و اين پيله! چه چيز بيرون خواهد زد! لارو شدنم خودش جايگاهي داره! براي امروزم كه عكس العملها بد نبوده! گرچه كه خودم چندان هم ته دلم هنوز قرص نيست!

امروز با اولين نگاه در آئينه ياد اون استاد دانشگاهي افتادم كه تو داستان فيلم آقاي موتمن(شبهاي روشن) بخاطر حلول اون حس جديد و عجيب ، تمام كتابهاشو كه سالها براي تجميعش كوشيده بود ، فروخت!

البته اينكه بين من و اون آقاي استاد فرسنگ ها فاصله است!

التماس دعا

حالا اولين روزيه كه لارو ما پيله تنيده!

حسینی پارسا
ميان هاي وهوي دل...

دوستي رو مطلب قبلي نظر نوشته بود كه آيا شما بيمار هستي! اولين عكس العملم خنده اي بلند و يك دقيقه اي بود! البته نه به اون بنده ي خدا بلكه به خودم...  شايد بتونم حدس بزنم كه چه عواملي باعث اين برداشت براي ايشون شده باشه! اما اين خنده ، بيشتر يه عكس العمل غير ارادي بود تا از روي انديشه... اما اطمينان دارم كه برداشت اون بنده ي خدا از روي انديشه بود...

راستشو بگم! هنوز به اين موضوع فكر نكردم كه آيا بيمارم يا نه؟ آخه تو اين بساط امروزه ي زندگي يه شكلائي مي شه گفت همه بيمارن! حالا يكي قلبش درد ميكنه يكي هم دلش! يكي هم مثل من هم قلبش درد مي كنه هم دلش! و من امروزه روز دل دردم به قلب دردم پيشي گرفته! منظور از پيشي گربه نيستا! منظور سبقته!

بايد كمي فكر كنم تا بگم بيمارم يا نه! اما هر چه باشه من تو اين ساعتاي در آستانه ي عاشقي بسيار بيمارم! يه شكلائي بهانه ي بيماري دارم تا پزشك رو ببينم! راستش براي بيماري كه عاشق پزشكش مي شه! ساده ترين راه وصال دردشه...

التماس دعا

كم كمك ساعتاي عاشقانه آغازه

حسینی پارسا
همه دل خجستگی ها...

وقتی اونچه دلت به اون خوشه، نباشه... ، دلت خوشه اما خوش نیست! یعنی وقتی نیست دلخوشی داری که دلت به چیزی خوشه! اما دلت ناخوشه که دلخوشیت نیست تا باهاش خوشی کنید! این مفهوم انتظار ولو هر چه هم از جنس آدینه نباشه بازم مهمه وپایدار! باقیست تا تو باقی باشی! اما وقتی این انتظار زمینیت ، دلبستگی و اردادت پیدا کنه به جنس آدینه... مفهموم صمیمی عشق رو بی کم و کاستی می یابی و عاشقانه زیست می کنی... بی اونکه خودت چندان نقش جهت دهنده ای توو این زیست جدید رو ایفا کنی! خودش می بردت به ژرفای محبت که یا یاد بگیری و مالک باشی و یا بخوای که یاد بگیری و مملوک بشی! دوستی گفته بود فلانی روحیت تغییر کرده انگاری؟! خودمم اینطوری تصور می کردم! اما حالا که حالم حاله می گم که نه! این روح و حواشیش آنچنان تو هافن که بیرون کشیدنشون عارفی می خواد و ما هم که دور از جریان جاری عاشقی...

التماس دعا

فردا آدینه است... التماس دعا 

حسینی پارسا

کمی صادقانه تر!

چهارشنبه ۲ آبان ۱۳۸۶ 9:12
 

سلام! کمی صاقانه تر!

دو تا کامنت برای خودم زدم تا عبرتی باشد برای دیگران!

کامنت اول:
نویسنده: خودم!
چهارشنبه 2 آبان1386 ساعت: 9:6
آخی... آخی... عروسک بیچاره!

جوون بیچاره زده به سرش! روفقای وبلاگیشم که فقط میان می خونن و حتی ناسزا هم بهش نمی گن! اما عیبی نداره با شناختی که من ازش دارم می دونم اونقدی پر رو هست که خودش به خودش نظر بده!
البته نه اینکه مخاطب نداشته باشه ها... نه داره اما انگاری فقط خواننده هستن این مخاطبین گران سنگ!
 

کامنت دوم:
نویسنده: خودم!
چهارشنبه 2 آبان1386 ساعت: 9:3
 
بله آقای حسینی! من هم شما رو درک دارم می کنم! من هم مثل شما این شهر گنده رو دوست دارم و این حرفا.....

آخی... دلم خنک شد! فکر کردید اگر بیاید ببینید و نظر ندید من کم میارم؟ اونقدی پر رو ام که خودم به پست خودم نظر بدم!


بوو جور دِ اخوی!.... 
التماس دعا
 
حسینی پارسا

عروسکم!

شنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۶ 22:43
 

انگار تا ابد ، با اين بهوونه ها.... جاي من و تو ان ، ديوونه خونه ها!

چاکلیم!

 

حسینی پارسا
بیوگرافی
چرا دلم نكند تب؟
زمان زمان عجيبي ست!
نفس نمانده به كامم، هوا هواي غريبي ست!
چه رسم عاشقي است اين انتظار مجازي!
تعارفات زباني ، حسابهاي رياضي!
چرا دلم نزند لك؟ ، سايه ها كه دو رنگند!
عشقها که دروغين ، دشنه اند و تفنگند!
آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!
مشق هاي نه مشتاق ، قلب ها همه بيمار
چرا دلم نكند تب؟
زمانه خانه ي جنگ است
ماندنم ننگ است
نشان ، نشانه ي گندم
بيا دلم تنگ است...
بيا دلم تنگ است...

پارسا، 18 فروردین 87
کدهای وبلاگ

پیشنهاد من برای میزبانی جوملا: